𝑷𝒂𝒓𝒕 3⚜

116 26 4
                                    

"لیسا"
بعد از پوشیدن شنلش، از اتاق خارج شد از پله های پر پیچ و خم پایین رفت.... از قصر خارج شد سرباز های جلوی در براش تعظیم کردن.... با هیجان به سمت اسبش که آماده ی حرکت بود، رفت.... دستی روی سرش کشید.... توی دوران زندگیش داخل قصر، تنها دوستش، اسبش پالمِر بود.... اسبی سفید از نژاد آندلسی که بسیار کمیاب بود (نژاد اسب آندلسی که به اسب اسپانیایی نیز شناخته می شود، از نژاد هایی است که در زمان قدیم خانواده های اشراف و سلطنتی از آن استفاده میکردند؛ آنها به هوش، ادب و قدرت نیز معروف هستند)
با صدای جانگ کوک به سمتش برگشت : روز بخیر اعلی حضرت
_ روز بخیر فرمانده
+ میتونیم حرکت کنیم؟
_ بله
بعد از تنظیم زین اسب، سوار پالمر شد.... بعد از سوار شدن جانگ کوک روی اسب سیاه رنگی، به همراه دو سرباز پشت سرشون از دروازه خارج شدن.
_ خونش کجاست؟
+ آخرین بار شنیده بودم اطراف جنگل زندگی میکنه
_ خب از کجا می شناختیش؟
+ داستانش طولانیه سرورم
_________________________________

گوشه ی اتاق سرد و تاریک روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود.... به این فکر میکرد که الان قصر در چه حاله! یعنی پدرش میدونست الان کجاست؟ یعنی میتونستن کمکش کنن؟ اصلا اگه هویتش به همه ثابت بشه، چه بلایی سرش میارن!
با صدای باز شدن در، سرش و از روی زانوهاش برداشت. نور کمی تو اتاق بود و به روز میتونست قیافه ی اون شخص رو ببینه. فقط صدای پاش رو شنید که بهش نزدیک می شد. بهش که رسید، روی زانوهاش نشست تا بتونه صورتش و ببینه. رز با دیدن همون مردی که اون روز داخل کلبه دیده بودش، متعجب شد. نگاهی به سرتاپاش انداخت.... لباس هاش از اون روز بهتر بود و بهش میخورد اشراف زاده باشه....
+ منو میشناسی درسته؟
جوابی بهش نداد که پرسید : یادت نمیاد دیروز چه اتفاقی افتاد؟
_ نه
جیمین یکی از ابروهاش و بالا انداخت : پس چرا تعجب کردی؟
نگاهشو ازش گرفت و جوابش و نداد.
جیمین دستش و به سمت بازوی دختر برد و روی زخمشو فشار داد که صدای دادش بلند شد و با اخم بهش نگاه کرد.
+ هنوز یادت نمیاد؟
با حرص روشو برگردوند.
جیمین بلند شد و کنارش نشست که رز خودشو جمع کرد و بیشتر به دیوار چسبید.
+ بابت اون روز متاسفم. من رفته بودم شکار که اشتباهی بهت تیر زدم اما تو انقد حالت بد بود که بی حال بودی و متوجه نشدی واسه همین بردمت یه جایی تا زخمتو درمان کنم اما یه لحظه خوابم برد و وقتی بیدار شدم، با جای خالیت مواجه شدم.
با لحظه ای مکث ادامه داد : اون روز چه بلایی سرت اومده بود؟
رز تو سکوت به روبرو خیره بود که جیمین با دیدن سکوتش گفت : مجبورت نمیکنم اگه نمیخوای توضیح بدی
بلند شد و روبروش ایستاد : اما این سکوتت نمیتونه موندگار باشه
از اون اتاق خارج شد....با خروجش در بسته شد و دوباره اون اتاقی که بیشتر شبیه یک قفس بود، توی سکوت و تاریکی فرو رفت.
_________________________________

از اسب پایین اومد و به سمت در کلبه ی چوبی رفت.... چند باری به در زد اما باز نشد....
لیسا به سمتش رفت : باز نمیکنه؟
+ فک کنم نباشه
_ خب... پس چیکار کنیم؟
کمی فکر کرد : امشب باید اینجا بمونیم
لیسا با تعجب گفت : اینجا؟
+ بله سرورم الان تقریبا شب شده تا بخوایم برگردیم، هوا تاریک میشه و ممکنه راه برگشت رو گم کنیم.
لیسا کلافه از اسب پایین اومد و روبروش ایستاد : به این فکر کردی که ما الان وسط جنگلیم؟
+ بله اما چاره دیگه ای نداریم
به سمت اسبش رفت و بعد از بستنش به درختی، مشغول جمع آوری چوب شد.... به دو سربازی که همراهشون بودن نگاه کرد : هر چقدر که میتونین چوب پیدا کنید و بیارین اینجا
سرباز ها باشه ای گفتن و به همراه جانگ کوک مشغول گشتن شدن.
لیسا با ناراحتی به سمت پالمر رفت.... طنابش و کشید و به درختی بست.... خودشم دست به سینه به درخت تکیه داد و مشغول نگاه کردن به اون سه نفر شد.... جانگ کوک بعد از پیدا کردن مقداری چوب، اونها رو گوشه ای ریخت و اون دو نفر رو صدا زد : بسه هر چقدر پیدا کردین، بیارین اینجا
به سمت فرماندشون رفتن و چوب ها رو روی زمین گذاشتن.
جانگ کوک به سختی آتیشی درست کرد و کنارش روی زمین نشست. بعد از نشستن اون دو سرباز ، به سمت لیسا که با اخم نگاشون میکرد برگشت : سرورم شما نمیاید؟
لیسا با همون قیافه به سمتشون رفت و کنار آتیش ایستاد.
+ نمیخواید بشینید؟
_ زمین کثیفه
جانگ کوک کلافه بلند شد. شنلش رو در آورد و روی زمین گذاشت : الان چی؟
لبخندی روی لب لیسا نشست. با رضایت روش نشست. جانگ کوکم کمی اون طرف تر سر جاش برگشت.
یکی از سرباز ها خطاب به جانگ کوک گفت : تا کی باید منتظر بمونیم فرمانده؟
+ تا زمانی که بیاد شما دو نفر هم تا اون موقع نگهبانی بدید و حواستون به اعلی حضرت باشه.
× بله فرمانده
هر دو بلافاصله بلند شدن و کمی دور تر ایستادن....
_ بیا اینجا
به کنارش اشاره کرد. زمین سرد بود و نمیشد روش نشست....
جانگ کوک با جدیت جواب داد : ممنون سرورم جسارت نمیکنم
_ وقتی من دستور میدم، وظیفته اطاعت کنی اینطور نیست؟
+ همینطوره عذر میخوام
از جا بلند شد و با کمی فاصله روی شنل کنارش نشست.....بعد از مدتی سکوت، لیسا به حرف اومد : چرا به قصر اومدی؟
با تعجب بخاطر سوال یهوییش، بهش نگاه کرد.
_ بخاطر نجات پدرت؟
+ ب...بله
_ با اینکه میدونی گناهکاره؟
اخمی بین ابروهاش نشست : اگه گناهکار بود، یک لحظه هم حاضر نمی شدم به قصر بیام
لیسا ابرویی بالا انداخت : از کجا میدونی گناهکار نیست؟
+ شرافت و قدرت پدر من قبل از این اتفاقات، زبانزد تمام شهر بوده.... پدر من همیشه به فکر محافظت از سرزمینش بوده اونوقت پادشاه که پدرم ایشون رو مثل خانواده ی خودش میدونست، بعد از شنیدن اون تهمت های مسخره بلافاصله به سیاهچال فرستادش بدون اینکه فرصت توضیحی بهش بده.... من میومدم قصر تا پدرم و از مرگ نجات بدم میخوام بی گناهیش رو ثابت کنم.
لیسا متقابلا اخم کرد : پدرت موقع شورش به همراه تعدادی سرباز در شهر دستگیر شد مردم هم دیدنش اونوقت تو چطور میخوای این داستان ها رو تو مغز بقیه فرو کنی اونم وقتی که مدرکی نداری؟
جانگ کوک دست هاش و مشت کرد‌.... بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد : ممنونم سرورم اما من ترجیح میدم روی زمین بشینم تا کنار شخصی که خودش هم بدون اطلاع بقیه رو قضاوت میکنه
و بدون توجه به صورت حرصی لیسا، به سمت دیگه ی آتیش رفت و نشست.
_________________________________

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Where stories live. Discover now