𝑷𝒂𝒓𝒕 19⚜

124 25 6
                                    

هوا کم کم رو به تاریکی بود.... بادی که بخاطر حرکت تند اسب به صورتشون میخورد، باعث سردتر شدنشون میشد و جانگ کوک فقط تو فکر این بود که زودتر برسن تا مبادا لیسا سرما بخوره.... جوری که خودش رو جمع کرده بود و میلرزید، نگرانش میکرد....
با رسیدنشون جلوی کلبه اسب رو نگه داشت و پیاده شد.... بعد از کمک کردن به لیسا برای پیاده شدن، اسب رو بست و به طرف خونه رفت....
وارد که شدن، لیسا مستقیم به سمت اتاق رفت تا لباس هاشو عوض کنه....
جانگ کوک سبدی رو که دیگه خالی شده بود، داخل آشپزخونه گذاشت....
تا قبل از اینکه لیسا بیرون بیاد، لباس هاش رو عوض کرد و لباس های خیسش رو گوشه انداخت تا بعدا بشوره....
روی صندلی نشست و منتظر لیسا شد.... ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.... هنوز هم باورش نمیشد که دختر درخواستش رو قبول کرده باشه.... از زمانی که جوابش رو شنیده بود، دلش میخواست همونجا باهاش ازدواج کنه اما حیف که کشیشی وسط جنگل نبود....
لیسا از اون موقع تا الان زیاد حرفی نزده بود.... دوست داشت در مورد احساس واقعی اون دختر باخبر بشه....
با صدایی که از اتاق اومد، از فکر خارج شد.... لبخند از روی لبش پاک شد و از جا پرید....
با نگرانی به سمت اتاق رفت.... چند تقه ای به در زد : شاهزاده!
صدایی که نشنید، دوباره زد : صدای چی بود؟ میتونم بیام داخل؟
صدای آرومش رو شنید که گفت بیا داخل و دیگه نموند.... سریع در و باز کرد و وارد اتاق شد....
بلافاصله به سمت لیسا که وسط اتاق ایستاده بود، رفت : حالتون خوبه؟ چیزی شد؟
سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت : خوبم
و بعد این حرف با دستش به سمتی اشاره کرد.... جانگ کوک ردشو دنبال کرد و با دیدن شیشه های شکسته ی آینه ای که رو دیوار بود، با آسودگی نفسشو بیرون فرستاد....
لیسا با شرمندگی گفت : متاسفم حواسم نبود
دوباره به لیسا نگاه کرد.... تازه متوجه لباس های عوض شدش شد....
+ مهم نیست؛ بعدا جمعش میکنم... خودت چیزیت نشد؟
_ نه خوبم
+ پس مهم نیست... گشنت نیست؟
_ نه... فقط خستم
+ باشه بخواب؛ سمت شیشه ها نرو فردا جمعش میکنم
_ باشه
شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت.... مثل هر شب، کنار شومینه دراز کشید و بعد از پیچیدن شنلش به دور خودش، سعی کرد بخوابه....

_________________________________________

صدای زوزه ی گرگ ها، صدایی که در اثر برخورد باد به درخت و برگ ها اینجاد شده بود و صدای قدم هایش روی زمین، به راحتی قابل شنیدن بود.... جنگل به قدری ساکت بود که حتی صدای نفس های خودش را هم میشنید....
مسیر طولانی ای که طی کرده بود، پاهایش را به قدری ضعیف کرده بود که هر لحظه ممکن بود روی زمین پرت شود.... البته عجیب هم نبود.... زخمی که روی شانه اش قرار داشت، اوضاع را سخت تر کرده بود....
به درختی تکیه داد.... کم کم از آن سر خورد و روی زمین نشست....
سرش را به درخت تکیه داد و بازویش را سفت فشار داد.... خون زیادی که از دست داده بود، روی لباسش خشک شده بود و او را ضعیف تر کرده بود.... گرسنگی و احساس تشنگی زیاد، معده اش را به درد آورده بود....
چند مدتی آنجا نشست و با خستگی زیادی که داشت، کم کم پلک هاش روی هم قرار گرفتند و به خواب رفت....

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Onde histórias criam vida. Descubra agora