𝑷𝒂𝒓𝒕 6⚜

97 23 7
                                    

خودشو روی تخت انداخت و هر کدوم از کفشاشو به سمتی پرت کرد.... ماری همونطور که غر غر میکرد، کفشا رو از زمین برداشت و توی کمد مخصوصش گذاشت : امروز من بخاطر شما کلی باز خواست شدم‌... ولیعهد خیلی از دستم ناراحت بود... همش میگفت از تو انتظار نداشتم باهاش همکاری کنی منم چیزی نگفتم‌... به جز شرمندگی حرفی نداشتم بزنم...
_ بیخیال ماری من امروز فقط رفتم هوا بخورم
ماری دست به کمر بالای سرش ایستاد : خب همینطوری از اعلی حضرت اجازه میگرفتین که من بازخواست نشم بهم گفت دیگه حق نداری بدون اطلاع از قصر خارج بشی و اگه دفعه ی دیگه اتفاق مشابهی بیفته، حتما تنبیهت میکنه...
کلافه پوفی کشید : واقعا درک نمیکنم پدر چرا انقد حساسه... الان تقریبا نصف شورشی ها دستگیر شدن و اوضاع شهر آروم تر از قبله
× چی دارین میگین! اوضاع از قبلم بدتره... روسیوس ها اعلام جنگ کردن...
لیسا شتاب زده نشست : چی؟
ماری ادامه داد : بله امروز پادشاه روسیوس ها نامه ای برای پادشاه فیلیپ فرستاد که بخاطر زندانی کردن دخترش تو کشور دشمن داره به اینجا میاد
حیرت زده گفت : پس... یعنی...واقعا...اون دختر... شاهزاده ی روسیوس هاست؟
_______________________________

جین کمی فکر کرد و زیر لب گفت : نمیتونیم بزاریم به همین راحتی به دست روسیوس ها بیفته
× یعنی میگین نگهش داریم اعلی حضرت؟ چطور؟ روسیوس ها الانشم تو راه رسیدن به اینجا هستن
+ دقیقا به همین دلیل میگم... میتونیم از تنها شاهزادشون به عنوان وسیله ای برای تهدیدشون استفاده کنیم...
وزیر مین دوباره گفت : اما ممکنه این بیشتر باعث ایجاد جنگ بشه
فیلیپ با اطمینان گفت : من ریچارد رو به اجدازه ی کافی میشناسم و مطمئنم که اون کاری نمیکنه که صدمه ای به دخترش برسه...
وزیر مین سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.... جین بعد از مدتی سکوت به حرف اومد : اما پدر میخواین باهاش چیکار کنین؟
فیلیپ به صندلیش تکیه داد و دستاش و توهم قفل کرد : باید از قصر بیرون ببریمش... موندنش تو قصر برای ما خطرناک میشه... باید یه جایی برای موندنش بیرون از قصر پیدا کنیم... جایی که به فکر هیچکس نرسه
× تو این مدت کم که روسیوس ها نزدیک اینجان چطور میتونیم یه همچین جایی پیدا کنیم؟
فیلیپ کمی به فکر فرو رفت که وزیر مین گفت : سرورم اگه اجازه بدین من جایی رو در نظر دارم...
فیلیپ منتظر نگاش کرد که ادامه داد : سیاهچال
شاهزاده جین با تحسین نگاهش کرد : من باهاشون موافقم پدر الان فرمانده جئون هم مدتیه اونجاست اما هیچ کس نتونسته بفهمه که سیاهچال مخفی قصر کجاست و فقط چهار سرباز و خانواده ی سلطنتی ازش خبر دارن...
فیلیپ سری تکون داد و به مین نگاه کرد : فکر خوبیه به چند سرباز دستور بده که برای مدتی ببرنش اونجا
وزیر تعظیمی کرد : اطاعت سرورم
لیسا با کلافگی به بانو چیان که جدی نگاهش میکرد، نگاه کرد : نمیتونم انجامش بدم
+ باید انجامش بدین سرورم این درس امروزه
پوفی کشید و سوزن رو برداشت و سعی کرد گلی که طرحش جلوش بود رو روی اون پارچه پیاده کنه
چیان با دقت به دستش که مشغول دوختن بود خیره شد.... لبخند رضایت مندی روی لبش نشست.... به ثانیه نکشید که صدای جیغش بلند شد و باعث شد ترسیده نگاش کنه.... لیسا هرچی که تو دستش بود و پرت کرد پایین و انگشتش و گرفت : دستم سوراخ شد
چیان با نگرانی به سمتش رفت : خوبید سرورم؟
با ناراحتی و صدای بلند گفت : من که گفتم نمیتونم
و به سمت در رفت و بی توجه به بانو چیان که صداش میزد با قدم های سریع از پله ها پایین رفت.... در واقع انگشتش هیچ مشکلی نداشت و فقط دنبال بهونه ای بود تا از دستش فرار کنه.... با خنده از قصر بیرون رفت.... وارد محوطه شد.... جانگ کوک طبق معمول مشغول تمرین با سرباز ها بود.... با ذوق به سمتشون رفت.... نزدیکشون که شد، سرباز ها بهش تعظیم کردن.... کنارشون ایستاد.... جانگکوک که پشت کرده بهشون مشغول توضیح دادن در مورد شمشیر بود، به سمتشون برگشت.... با دیدن لیسا که با لبخند دندون نمایی کنار سرباز ها ایستاده بود، اخماش تو هم رفت....
بعد از گفتن چند نکته خطاب به سرباز ها گفت : دو به دو کنار هم بایستین و با توجه به چیزایی که بهتون گفتن، با هم تمرین کنین... همه به حرفاش گوش دادن و مشغول شدن.... جانگکوک به سمت لیسا رفت.... تعظیمی بهش کرد و روبروش ایستاد....
+ مشکلی پیش اومده سرورم؟
_ یه شمشیر بهم بده
+ متاسفم نمیشه
لیسا با تعجب گفت : چرا؟
+ اعلی حضرت بهم دستور دادن فقط رو تمرین با سرباز ها تمرکز کنم
لیسا اخمی کرد : خب منم با شما کار ندارم تو تمرکزتو بکن
جانگکوک که بهش برخورده بود، با جدیت گفت : نمیشه حضور شما اینجا سرباز ها رو معذب میکنه اونا الان وقت ندارن که هر لحظه به یکی تعظیم کنن باید واسه جنگ آماده بشن
لیسا با حرص گفت : مواظب حرف زدنت باش فرمانده تو نباید به من بگی چیکار کنم
جانگکوک سرشو پایین انداخت : متاسفم که حرفام خیلی رک بود سرورم اما نه تنها سرباز ها بلکه خودمم وقت سر و کله زدن با کسی رو ندارم
لیسا دستاش و مشت کرد.... بهش نزدیک شد.... با حرص لگد محکمی به پاش زد و بی توجه به فریادش پا به فرار گذاشت.... لبخند موذیانه ای رو لبش نشست و با خودش زمزمه کرد : آخیش... دلم خنک شد
جانگکوک که از درد صورتش جمع شده بود، زانوش و گرفت ناله کرد.... به قدری محکم زده بود که حس میکرد نمیتونه راه بره....
_________________________________

جیمین با دیدن لیسا که پایین لباسش و گرفته بود و میدوید، متعجب ایستاد.... لیسا با عجله و در حالی که هی پشت سرش و نگاه میکرد، وارد قصر شد.... جیمین خواست دنبالش بره که با صدای جین متوقف شد : شاهزاده!
بهش نگاه کرد.... جین مقابلش ایستاد : میتونم خواهشی ازتون کنم؟
جیمین سری تکون داد : حتما
جین بهش نزدیک شد و با صدای آرومی گفت : میشه لطفا یه مکان برام پیدا کنی؟
+ چه مکانی؟
× یه جایی برای موندن..... یه خونه دور از دسترس کسی.....
+ میتونم بپرسم برای چی دنبال همچین مکانی هستین؟
+ برای مخفی کردن شاهزاده ی روسیوس ها
جیمین با تعجب گفت : چرا؟
× بخاطر یه سری دلایل محرمانه... لطفا تو هم به کسی در این مورد نگو
+ خب چرا اینو از من میخواین؟
جین نفس عمیقی کشید و جواب داد : از اونجایی که من درگیر جنگ و پدر درگیر مسائل سیاسی و درگیری های داخلی و شورش هاست، هیچ کدوم وقت نداشتیم که دنبال همچین جایی بگردیم و راستش...... من زیاد به فرمانده جئون اعتماد ندارم به هر حال اون هر چقدر هم خوب باشه، نمیتونه بیخیال پدرش بشه و شاید بخاطر نجات اون از این قضیه سو استفاده کنه..... برای همین فقط شما به ذهنم اومدین
جیمین سری تکون داد : ممنون که به من اعتماد دارین
× ارتباط چندین سالمون با پادشاه آنتونی و کشورتون باعث به وجود اومدن این اعتماد شده
جیمین لبخندی زد و خواست چیزی بگه که با صدای سربازی که همراه رزان به سمتشون میومد، حرفش قطع شد : سرورم!
جین بهش نگاه کرد : کسی که متوجه نشد؟
× نه کاملا حواسم بود سرورم از در پشتی آوردمش و هیچ کس متوجه نشد
جین سرش و تکون داد : با احتیاط ببرش مواظب باش کسی متوجه نشه
جیمین به چشم های رز که نگاهش میکردن، خیره شد.... سرباز بازوشو کشید و همراه خودش بردش....
دوباره به سمت جین برگشت....
+ کجا میبرینش؟
× سیاهچال

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Where stories live. Discover now