از کلبه خارج شد..... از تنهایی خسته شده بود و حوصلش سررفته بود.....
نگهبان جلوی در طبق معمول خواب بود.....
یک لحظه به فکرش زد فرار کنه اما با یادآوری اینکه تو این سرزمین هیچ دوستی نداره هیچ راهی هم بلد نیست و هر جا هم بره پیداش میکنن، سریع پشیمون شد.....
به سمت رودخونه ای که کنار کلبه بود، رفت..... کنار رود، روی سنگا نشست..... کفشاشو در آورد و پاهاشو داخل آب خنک گذاشت.....
به آب خیره شد..... پوزخندی به تصویرش توی آب زد..... پوزخندی زد به نادونیش..... شاید فکر میکرد اگه از قصر فرار کنه و بتونه از اون جنگ دور باشه، همه چی بهتره بشه..... همیشه فکر میکرد این پدرشه که باعث این جنگ شده اما الان با شناختن پادشاه این سرزمین متوجه شد پدرش حتی یک ذره هم نمیتونسته مقصر باشه..... چقدر ساده لوح بود که بدون در نظر گرفتن عمق فاجعه، فرار کرد..... دلش میخواست برگرده به سرزمین خودش و از پدرش عذر خواهی کنه.....
توی همین فکرا بود که با برخورد کاغذ مچاله ای به دستش، لرزی خورد..... نگاشو از آب گرفت و به کاغذ مچاله شده نگاه کرد...... با تعجب نگاهی به اطراف انداخت تا شاید کسی که اینکارو کرده ببینه اما خبری نبود.....
کاغذو از روی زمین برداشت و سریع بازش کرد..... فقط یک جمله توش نوشته شده بود "شب مراسم عروسی، آماده باش"
_________________________________
جانگکوک تعظیمی کرد : کاری داشتین سرورم؟
فیلیپ روی صندلیش نشست : شنیدم تو دخترم و از اونجا سالم برگردوندی فرمانده؛ درسته؟
+ بله درسته اعلی حضرت
× ازت ممنونم جئون
+ باعث افتخاره سرورم
فیلیپ مکثی کرد و آهسته گفت : بیا جلو تر میخوام چیزی بهت بگم
جانگکوک چند قدمی جلو تر رفت..... فیلیپ گلوشو صاف کرد : راستش.... در مورد پدرته
جانگکوک گوشاش تیز شد و بلافاصله گفت : چیزی شده؟
× خب.... چطور بگم..... راستش.....
بعد از مدت کوتاهی که برای جانگکوک خیلی طولانی بود، بالاخره گفت : پدرت و دزدیدن
_________________________________
سرجاش تکونی خورد..... با احساس سردرد شدیدی که بهش دست داد، صورتش و از درد جمع کرد.....
+ درد داری؟
با صدای نگران کسی، آهسته پلکاشو از هم باز کرد و برخلاف میلش، با جیمین مواجه شد.....
خواست بلند بشه که جیمین سریع جلوشو گرفت : چیکار میکنی؟!
_ میخوام بشینم
+ فعلا نباید بلند شی ممکنه دوباره سرگیجه بگیری باید تا یه مدت استراحت کنی
لیسا دیگه چیزی نگفت و سرجاش موند....
بعد از مدتی سکوت، جیمین دوباره به حرف اومد : با پدرت صحبت کردم؛ مراسم جلو افتاد
نگاهش رنگ تعجب گرفت : جلو افتاد؟
+ آره احتمالا میشه هفته دیگه
باید خوشحال میشد اما نشد..... یهو بعد از شنیدنش غم عظیمی روی دلش نشست.....
بر خلاف خواست خودش، به اجبار گفت : چه....خوب
و نگاهش و از جیمین گرفت و به سقف داد.....
حتی جیمین هم میتونست متوجه صورت گرفتش بشه..... حتی اونم به راحتی میفهمید که رفتار ها و حرفای خوبش فقط برای حفظ ظاهره....
آهی کشید و از روی صندلی بلند شد : خوب استراحت کن.... تا روز مراسم یه سری کارا دارم که باید انجام بدم..... میبینمت
_ میبینمتون شاهزاده
جیمین دیگه نموند و از اون اتاق خارج شد..... دلش میخواست تا یه مدت از اونجا دور باشه..... نیاز به فکر کردن داشت..... سرزمین هاشون که آماده ی این ازدواج بودن اما هنوز مطمئن نبود که خودش آماده هست یا نه....
_________________________________
به تنه ی درختی تکیه داده بود و به نقطه ای نا مشخص خیره شده بود..... بعد از شنیدن خبر دزدیده شدن پدرش، کاملا به هم ریخته بود..... فقط امیدوار بود که روسیوس ها بلایی سرش نیاورده باشن..... دلش میخواست بدونه که چرا اونا پدرش و گرفتن..... مطمئنا نمیتونست بخاطر این باشه که بخوان ازش برای تهدید آیوتایا استفاده کنن چون الان آیوتایا نیازی بهش نداشت.....
با افتادن کاغذ گوله شده ای جلوی پاش از فکر خارج شد..... سرش و بلند کرد و در کمال تعجب با لیسا که بالای پنجره ی اتاقش ایستاده بود، مواجه شد.....
تکیشو از درخت پشتش گرفت و با بهت بهش نگاه کرد.....
لیسا با دست بهش اشاره کرد گه بره جلوتر......
جانگکوک پایین پنجره ایستاد : اونجا چیکار.....
با اشاره دست لیسا که جلوی بینیش گرفته بود، ساکت شد..... با حرکت لب بهش فهموند حرف نزنه.....
لباشو تکون داد و زمزمه کرد : منو بگیر
جانگکوک با چشمای درشت شده نگاهش کرد : چی
_ هیسسس..... ساکت شو
+ اما سرورم.....
_ بیا جلوتر
پوفی کشید و با کلافگی به حرفش گوش داد؛ این دختر واقعا هیچی نمیفهمید.....
فاصله ی پنجره تا زمین تقریبا زیاد نبود.....
یعنی اگه میفتاد رو زمین زنده میموند اما ممکن بود دست و پاش بشکنه.....
پایین دامنش و بلند کرد و دو طرف پنجره رو گرفت.....
چشم هاشو بست..... نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به چیزی فکر کنه، خودشو پرت کرد پایین..... جانگکوک با پرش یهوییش هول شد و دستاشو سریع باز کرد...... ثانیه ای نگذشت که با پرت شدن لیسا روش، نتونست خودشو کنترل کنه و هردو پهن زمین شدن.....
جانگکوک از درد صورتش و جمع کرد..... بازوش هنوزم بخاطر ضربه ای که خورده بود، درد میکرد و با پرت شدنشون رو زمین، احساس کرد دردش بیشتر شد.....
لیسا سریع از رو جانگکوک کنار رفت و دستش و گرفت : زودباش بلند شو
جانگکوک بی توجه به درد بازوش و کمرش بخاطر افتادنش رو زمین، به سختی بلند شد.....
لیسا بدون اینکه بهش اجازه بده دستش و کشید : اسبت کجاست؟
+ میتونم بپرسم کجا میریم؟
_ بریم همونجایی که اون دفعه بردمت
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ