× زود باشین سرورم باید بریم
+ هر وقت گفتم میریم
× اما شاهزاده هر لحظه ممکنه سرباز های قصر بیان اینجا... اونا حتما تا الان حرکت کردن و تو راه مرزن... نمیتونیم بیشتر از این وقتو هدر بدیم...
+ چند لحظه دیگم صبر کن
× اما سرورم...
کلافه جمله ی سرباز رو قطع کرد و بلند گفت : گفتم فقط چند لحظه پس ساکت شو!
سرباز دیگه حرفی نزد و ناراحت دستی به صورتش کشید.... مدتی میشد که اونجا منتظر بودن و جیمین حتی حاضر نبود حرکت کنه....
هر چند میدونست صبر کردن فایده ای نداره اما یه حسی بهش میگفت ممکنه بیاد حتی برای آخرین بار هم که شده.... اما به جز سیاهی جنگل و صدای زوزه ی گرگ ها چیزی نصیبش نشد....
× خواهش میکنم سرورم! اگه شما رو سالم برنگردونم، پادشاه حتما گردنم رو قطع میکنن
جیمین آهی کشید و به سرباز نگاه کرد.... به هر حال که رز نمیومد نه!؟ شاید فقط یک خیال باطل بود که فکر میکرد ممکنه اون دختر دوستش داشته باشه و حاضر باشه بخاطرش از سرزمین پدریش بگذره.... اما.... همچین چیزی قطعا نشدنی بود.... سرش رو پایین انداخت و با پوزخندی که روی لبش نقش بست، زمزمه کرد : بریم
سرباز نفس راحتی کشید و پشت سر اسب جیمین که به راه افتاد، حرکت کرد....
جیمین نگاه آخرش رو به مسیر تاریک بین جنگل که خالی از هر انسانی بود انداخت و با لبخندی تلخ به حال خودش، برگشت و با حرص اسبش رو به حرکت در آورد.... صدای پای اسب اون سرباز پشت سرش هم نشان از همراهیش میداد....
واقعا داشت میرفت؟! واقعا همه چیز تموم شد؟ یعنی دیگه نمیتونست رزان رو ببینه؟
شاید بهتر بود رویای داشتن اون شاهزاده ی گستاخ و بی پروا رو با خودش به گور میبرد...._________________________________________
همونطور که سبد خوراکی های مورد علاقه ی لیسا که با ذوق براش خریده بود رو توی دستش جابجا میکرد، با لبخند به طرف کلبه رفت.... احتمالا از دیدنشون خوشحال میشد.... به خودش قول داده بود تا زمان مرگش از این دختر محافظت کنه و نگذاره برای لحظه ای از فرار باهاش پشیمون بشه....
همونطور که جلو میرفت، با در باز کلبه مواجه شد.... با لبخند نزدیک کلبه چوبی شد و بلند گفت : من برگشتم!
و به جز سکوت، جوابی نگرفت.... با خودش گفت حتما هنوز خوابه.... به هر حال دیشب خیلی خسته شده بود.... با یادآوری دیشب، لبخندش عمیق تر شد و با هیجان وارد کلبه شد.... با دیدن خونه ی خالی، متعجب سبد رو پایین گذاشت و به طرف اتاق رفت : لیسا!
در کمال تعجب اتاق هم خالی بود.... ثانیه ای نگذشت که لبخند از روی لبش محو شد.... لیسا هیچوقت تو این زمان که میدونست جانگ کوک برمیگرده، جایی نمیرفت....
به سرعت از خونه خارج شد.... چشمش به درخت کنار کلبه که همیشه اسبش رو بهش میبست، خورد.... خشک شده به جای خالی اسبش خیره شد....
مگه امروز نبسته بودش!؟ یعنی ممکن بود لیسا....
نه نه نه.... اصلا.... امکان نداشت.... به هیچ عنوان نمیتونست بعد از اتفاقات دیشب تنهاش گذاشته باشه.... ترس و اضطراب وجودش رو پر کرد.... عرق سردی که به بدنش نشسته بود رو به راحتی حس میکرد.... نکنه بلایی سرش اومده باشه؟
با احتمال اینکه اتفاقی برای لیسایی که قول داده بود ازش محافظت میکنه افتاده باشه، ترس وحشتناکی به جونش افتاد.... باید میرفت دنبالش.... مطمئن بود که اتفاق بدی افتاده...._________________________________________
با تمام سرعتی که داشت، به طرف مرز می تاخت.... فقط چند لحظه ای دیر تر از سرباز ها حرکت کرده بود که کسی متوجه رفتنش نشه.... میدونست الان قصر تو آشوب فرار جیمینه و کسی حواسش به غیبت خودش نیست....
مسیری که داشت میرفت، یک میانبر بود که زودتر از بقیه به مرز میرسوندش.... احساس خوبی نداشت.... احساس اینکه قراره یک اتفاق بد بیفته....
با دیدن حصار مرزی از راه دور، سرعتش رو بیشتر کرد.... هر چقدر که نزدیک تر میشد، بهتر میتونست متوجه نبود جیمین بشه....
اسب رو متوقف کرد.... قبل از پیاده شدن، پاش به زین گیر کرد و روی زمین پرت شد....
بدون توجه به دردی که تو بدنش پیچید و کثیفی لباسهاش، از رو زمین بلند شد.... با هول به اطراف نگاه کرد و دنبال جیمین گشت.... انگار واقعا دیر کرده بود.... اما مگه جیمین نگفته بود که منتظرش میمونه!؟ به همین راحتی رفته بود و زیر قولش زده بود؟
نفهمید کی اشکهاش روی صورتش راه پیدا کردن و به آرومی ریختن....
با نا امیدی دستش رو به اسبش گرفت که نیفته....
نگاهش به زمین بود که با صداهایی که شنید، سر برگردوند و با تعداد زیادی از سرباز های قصر که به سمت مرز میومدن، مواجه شد.... شوکه به تعداد زیاد اونها نگاه کرد و سریع کلاه شنلش رو سرش کرد و سوار اسبش شد.... نه.... نباید کسی متوجهش میشد....
اسبش رو به حرکت در آورد.... خواست از سمت دیگه ای وارد جنگل بشه که با تیری که به سمتش پرتاب شد، ترسیده از حرکت ایستاد...._________________________________________
با محکم کوبیده شدن در، متعجب در رو باز کرد و با قیافه ی وحشت زده ی جانگ کوک مواجه شد : چیشده؟
جانگ کوک در حالی که نفس نفس میزد، از سوبین پرسید : لیسا کجاست؟
× چی؟
+ یعنی... لیسا رو ندیدی امروز... امروز ندیدیش؟
سوبین با نگرانی پرسید : چیزی شده مگه؟
× جواب بده ندیدیش؟
× امروز داشت میرفت خرید دیدمش گفت میخواد برای تو یه چیز بخره و غافلگیرت کنه... حتما خریدش طول کشیده نگران نب...
با گفتن مرسی ای، موندن رو جایز ندونست و بدون اینکه به ادامه ی حرفهای سوبین توجهی کنه به سمت بازارچه کوچکی که داخل دهکده بود، دوید.... سوبین با تعجب به رفتن جانگ کوک نگاه کرد و داد زد : اگه دیدیش، خبرم کن
VOUS LISEZ
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ