"رادوهایا_جلسه ی دربار"
مرد با عصبانیت بلند شد و خطاب به پادشاهشون گفت : اما اینکار باعث دور گرفتن روسیوس ها میشه.... اونا میتونن با شاهزاده ما رو تهدید کنن
وزیر دیگه برای اتمام حرفش بلند شد : در ضمن سرورم اونا بعد این دستور شما ممکنه به ما هم حمله کنن چون حس میکنن کسی نیست که جلوشون رو بگیره در ضمن.... اون نمیتونه به همیم راحتی سرزمینی رو که خودش نابود کرد رو به چنگ بیاره.... اونم سرزمین برادر شما؛ شما نباید بزارید سرورم!
آنتونی دستاشو روی میز با هم گره زد و با خونسردی تمام گفت : دستورات من هیچ موقعی بدون فکر داده نشدن و مطمئن باشید که من به قدری نگران پسرم هستم که نذارم بلایی سرش بیاد و به زودی هم برش میگردونم
اون دو سرجاشون نشستن و منتظر ادامه حرف پادشاه شدن : در مورد آیوتایا و شاه فیلیپ هم باید بگم که....
آهی کشید و ادامه داد : شک نداشته باشید که گناهکاران این قضایا رو بخاطر سوزاندن قصر آیوتایا، از بین میبرم_________________________________________
سوبین با خنده دست لیسا رو که مشغول لگد زدن به لباسا بود، گرفت : کافیه دیگه! خسته شدی
لیسا با صدای سرشار از خنده جواب داد : نه نشدم
لوهان دست به کمر کنار سوبین ایستاد و در حالی که به لیسا خیره بود خطاب بهش گفت : بابا جانگکوکم دیگه زیادی حساسه اینکارارو ما هرروز انجام میدیم یه آخم نگفتیم حالا خانوم اومده چهارتا لگد زده میگی خسته میشه؟
لیسا بخاطر لحن با نمک لوهان بلند زد زیر خنده.... سوبین نیشگون ریزی از برادرش گرفت که آخ بلندی گفت و صورتشو جمع کرد : بابا خب حداقل الان که دارم حقیقتو میگم یکم پشتم باش
سوبین با اخم رو بهش گفت : به جای حرف بیخود زدن برو به کارت برس
لوهان در حالی که دستشو ماساژ میداد و سر جاش بر میگشت، جواب داد : باشه ولی یادت باشه باهام چیکار کردی
سوبین پشت چشمی براش نازک کرد و دوباره به سمت لیسا که با خنده نگاهشون میکرد، برگشت....
تو اون زمان کم به راحتی با اون خانواده صمیمی شده بود و باهاشون احساس راحتی میکرد.... سوبین و خانوادش به قدری خونگرم و مهربون بودن که راحت میشد باهاشون جور شد.... حتی لوهان، تنها برادرش که نوزده سالش بود و با مادرش تو کلبه ی کناری خونه خواهرش و همسرش زندگی میکرد.... سوبین چند سالی میشد که ازدواج کرده بود و دو تا پسر بچه داشت....
حتی همسرشم مرد ساده ای بود....
لیسا فقط با چند ساعت کنارشون موندن، پشیمون شده بود.... از اینکه نتونسته بود زودتر اونا ببینه و باهاشون آشنا بشه.... خوشحال بود از اینکه با جانگ کوک به اینجا اومده.... واقعا خوشحال بود...._________________________________________
بی حرکت توی اون اتاق تاریک نشسته بود و به در خیره بود.... زخمای بدنش که بسته شده بود، به طرز عجیبی میسوختن و درد میکردن.... اونقدر که باعث شده بود روی زمین بیفته و به خودش بپیچه....
پنج روزی از آخرین بار اومدن رز به ملاقاتش گذشته بود و به شدت احساس دلتنگی میکرد.... تو این چند روز به خودش قول داده بود که اگه رز دوباره به دیدنش بیاد، ازش معذرت خواهی کنه و تمام حرفاشو پس بگیره.... میخواست بهش بگه که بدون دیدنش، دووم آوردن تو این وضعیت براش سخت میشه....
با صدای پیچیدن قفل در و باز شدنش، به آرومی سرش رو چرخوند و با نگهبان اتاقش روبرو شد : بلند شو باید بریم!
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ