𝑷𝒂𝒓𝒕 13⚜

95 24 6
                                    

× انتظار نداشتم انقدر بی عرضه باشی فرمانده!
+ عفو کنید اعلی حضرت؛ باور کنید من تمام تلاشم رو کردم
× دقیقا چه تلاشی کردی وقتی دخترم هنوز دست اوناست!؟
+ متاسفم سرورم اما اگه بهم یه فرصت دیگه بدید، نا امیدتون نمیکنم
× من بهت فرصت های زیادی دادم اما تو نتونستی از هیچکدوم استفاده کنی
نامجون جلوی پادشاه زانو میزنه و با اطمینان میگه : من همین الانشم از اون فرصت استفاده کردم
× منظورت چیه!
فرمانده ی جوان پوزخندی میزنه و پاسخ میده : اگه اجازه بدید، میخوام مراسم ازدواج رو به هم بزنم

________________________________________

لیسا با لبخند به منظره ی روبروش نگاه کرد....
جانگ کوک دست به سینه پشت دختر ایستاد....
+ نمیخواید بگید چرا فرار کردین؟
_ از قصر خسته شدم
روی یکی از سنگ ها کنار رودخونه نشست.... به مرد جوان نگاه کرد و با دست روی سنگ کنارش زد : تو هم بشین
با خستگی کنارش نشست.... هنوز بازوش درد میکرد.... با هینی که شاهزاده کشید، شتاب زده برگشت طرفش : چی شد!؟
_ دستت چی شده؟
جانگ کوک به بازوش نگاه کرد.... لباسش کمی خونی شده بود.... پس واسه همین درد میکرد.... احتمالا زخمش باز شده بود....
+ اوه... چیزی نیست فقط زخمم باز...
با دیدن چشمهای خیس دختر، جملش نصفه موند و حرف تو دهنش ماسید....
با نگرانی دستش و گرفت : درد میکنه؟ کی زخم شد؟
+ چیزی...نیست
_ یعنی چی چیزی نیست داره خون میاد!
+ خوب می...
نذاشت مرد حرفش رو کامل کنه و خودشو انداخت داخل بغلش.... جانگ کوک با بهت سر جاش خشک شد....
با بغض تو بغلش گفت : میدونم همیشه باعث دردسرم؛ میدونم همش باعث میشم اذیت بشی؛ باور کن من نمیخوام اذیتت کنم... من فقط... فقط...
جانگ کوک به آرومی، از خودش جداش کرد.... تو چشمهای زیباش که حالا خیس از اشک شده بود، خیره شد.... الان یعنی این دختر نگرانش بود؟ یعنی اشکای با ارزشش رو بخاطر اون میریخت؟ یعنی بهش اهمیت میداد؟
دستاش رو بالا آورد و دو طرف صورت دختر گذاشت.... گریه ی لیسا قطع شد و تو صورت فرمانده خیره شد.... جانگ کوک با انگشت شصتش اشکهاش رو پاک کرد.... به آرومی سرش و جلو برد.... لیسا بی حرکت موند.... مرد فاصله رو از بین برد و لبهاشون رو به هم رسوند.... چشمهاشو بست و لبهای شیرینش رو با تمام احساسش بوسید.... لب هاشون بدون اینکه حرکتی کنن، فقط روی هم بود.... انگار فقط میخواستن کمی آرامش بگیرن.... لیسا عقب نکشید.... باید میکشید؛ باید همونجا هلش میداد و با زدن چکی تو صورتش، حقشو کف دستش میذاشت اما نکرد.... اصلا از این وضعیت ناراحت نبود.... انگار که درست ترین کار ممکن در اون لحظه، همان بوسه ی شیرین بود.... اجازه داد جانگ کوک لبهاش رو ببوسه.... قلبش دیوانه وار به سینه ی بی قرارش میکوبید.... پلکاشو روی هم گذاشت.... دستاش و کمی بالا برد و روی سینه ی عریض مرد قرار داد....
جانگکوک سرش و عقب کشید.... با جدایی لبهاشون، بالاخره دختر چشم باز کرد و با دو چشم لرزون فرمانده ی جوان مواجه شد.... جانگ کوک لبخندی بهش زد : الان بهترم
لیسا با خجالت نگاه ازش گرفت و به روبروش خیره شد.... لبخند جانگ کوک عمیق تر شد.... دلش میخواست این دختر شیرین رو به خودش فشار بده و تا مدت ها ولش نکنه....
+ دیگه گریه نمیکنی؟
لیسا سریع جواب داد : من گریه نکردم
بهش نزدیک شد و دستش و گرفت.... سرش و جلو برد و کنار گوشس زمزمه کرد : پس چند لحظه پیش من اشکای کیو پاک کردم؟
لیسا با شتاب نگاهش نگاش کرد : تو...
با قرار گرفتن دوباره ی لبهای گرم مرد رو لبان نیمه بازش، حرفش قطع شد.... جانگ کوک دستاشو دور کمر باریک شاهزاده حلقه کرد و با لذت اون گوشت شیرین رو داخل دهنش فرو برد....
ناخودآگاه چشمای لیسا بسته شدن.... انگار در مقابل این مرد کم میاورد.... انگار انرژیش برای مقاومت از بین می رفت....
چند ثانیه ای گذشته بود که ناگهان با یادآوری چیزی، به شدت به عقب هلش داد....
جانگ کوک با تعجب به شاهزاده که از جاش بلند میشد، نگاه کرد....
لیسا با جدیت نگاهش کرد : دفعه ی آخرت باشه همچین کاری انجام میدی
+ من...
همونطور که به سمت اسب میرفت، با صدای لرزونی گفت : چند روز دیگه مراسم ازدواج من و شاهزاده جیمینه؛ کسی که قراره من رو ملکه ی سرزمینش کنه... مطمئن باش اگه چیزی از اتفاقات امروز بفهمه، بی درنگ جونتو ازت میگیره پس همونطور که گفتم، دفعه ی آخرت باشه... فهمیدی؟
جانگکوک با حیرت نگاهش میکرد.... این دختر الان همونی بود که تا چند لحظه پیش داشت بخاطر زخمش گریه میکرد؟
تنها یک جمله توی ذهنش میچرخید "تا چند روز دیگه مراسم ازدواج من و شاهزاده جیمینه"
درست زمانی به احساساتش نسبت به این شاهزاده ی پر دردسر پی برده بود که به کل فراموش کرده بود اونا مال هم نیستن.... هر چند حقیقت تلخی بود اما شاید تا الان به این فکر نکرده بود که روزی این اتفاق میفته....
____________________________________

نمیدونست چرا و چطور به اونجا رسید.... انگار چیزی در وجودش اون رو به سمتش میکشوند.... به خودش که اومد، دید جلوی اون کلبه ایستاده....
از اسبش پایین اومد و افسارش رو به درختی بست....
رز رو دید که کنار رودخونه روی سنگی نشسته.... لباساش رو مرتب کرد.... دستی به موهاش کشید و به طرفش قدم برداشت.... نگهبانِ جلوی کلبه با دیدنش تعظیمی کرد....
رز با صدای قدم های کسی سرش رو از روی زانوش برداشت و به پشتش نگاه کرد.... با دیدن جیمین لحظه ای تعجب کرد و چند باری پلک زد.... انگار میخواست مطمئن بشه داره درست میبینه.... حس عجیبی داشت.... حسی شبیه دلتنگی؟.... سرش و چند باری به طرفین تکون داد و نگاه ازش گرفت.... نه قطعا دلتنگی نبود.... امکان نداشت دلش برای کسی که اینجا زندانیش کرده و بیشتر از همه بهش زور میگفت، تنگ شده باشه....
+ خوبی؟
صدای جیمین پرده ای به افکار گنگ و عجیبش کشید.... یکی از پاهاشو داخل آب گذاشت و جوابی بهش نداد....
با نشستن جیمین کنارش، دوباره نگاهش کرد....
+ چرا جواب نمیدی؟
چشم هاش بر عکس همیشه که میخواستن باهاش دعوا بگیرن، اینبار هیچی نداشت به جز.... مهربونی؟... یا شاید اشتباه میکرد!.... آره.... حتما همینطور بود....
_ خوبم
+ چرا اینجا نشستی؟
_ داخل خونه برام مثل زندانه
صورت مرد لحظه ای ناراحت شد و بعد به رودخونه نگاه کرد.... رز، اون یکی پاش رو هم داخل آب خنک رودخونه گذاشت و نفس عمیقی کشید....
چند لحظه ای تو سکوت گذشت که جیمین آهسته گفت : دارم ازدواج میکنم
لحنش‌.... غمگین بود؟.... رز لحظه ای با خودش گفت حتما اشتباه میکنه اما با حرف بعدیش با تعجب نگاهش کرد : تو...‌‌
نفسشو بیرون فرستاد و ادامه داد : دلت میخواد ازدواج کنم؟
به صورت متعجب دختر نگاه کرد.... رز متوجه حرفاش نمیشد....
پوزخندی به خودش زد.... چرا باید ناراحت میبود!؟ شاید حتی خوشحال میشد که داره از دستش راحت میشه....
نمیدونست چرا میخواست این دختر بعد شنیدنش ناراحت بشه.... دوست داشت بهش بگه ازدواج نکن.... خودشم نمیدونست چه مرگش شده....
رز با گنگی گفت : من...ظورت چیه؟
جیمین تک خنده ای کرد و دستی لای موهاش کشید : هیچی ولش کن
چند ثانیه ای بهش خیره موند و بعد نگاهش و به آب داد....
+ فردا میفرستم بیارنت قصر
_ برای چی؟
+ باید تو مراسم حضور داشته باشی
_ حضورم خیلی مهمه؟
جیمین سرش و پایین انداخت.... نمیدونست چرا اما دوست نداشت رز توی اون مراسم باشه.... پوفی کشید.... دلیل کلافگیش رو نمیفهمید.... به آرومی زیر لب زمزمه کرد : ای کاش میشد همه چیو تموم کنم
_ چی؟
آه عمیقی کشید و از روی زمین بلند شد....
لبخندی بهش زد و آهسته گفت : شب مراسم میبینمت
و به سمت اسبش رفت و نفهمید که رز به قدم های بلندش که به سرعت ازش دور شدن خیره موند و به فکر فرو رفت....
شاید به این فکر میکرد که جیمین امروز چش شده!... اشتباه دید یا واقعا اون بهش لبخند زده بود.... صداش غمگین بود یا اون بد متوجه شده بود!... اینا سوالاتی بودن که تو سرش میچرخیدن....

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Место, где живут истории. Откройте их для себя