بی مهابا می دویدن.... لباسهاش کثیف و بعضی جاهاش پاره شده بودن.... جانگکوک با شنیدن صدای فریاد نامجون که به سرباز هاش میگفت : بگیرینشون، قدم هاشو تند تر کرد و دست لیسا رو کشید....
فقط کمی با اردوگاهشون فاصله داشتن.... سرباز های آیوتایا جلوی ارتش روسیوس ها رو گرفته بودن و فرمانده ی روسیوس ها سعی میکرد کنارشون بزنه تا جلوی فرار شاهزاده ی آیوتایا رو بگیره....
به اردوگاه که رسیدن تعداد کمی سرباز اونجا بودن که با دیدنشون با اون سر و وضع شتاب زده به سمتشون رفتن....
با حیرت به لیسا نگاه کردن.... یکیشون بلافاصله گفت : شما اینجا چیکار میکنید اعلی حضرت؟!
لیسا دست جانگکوکو ول کرد و به سمت ابزار جنگی رفت : داستانش طولانیه فعلا برام یه دست لباس بیار
سرباز با گنگی باشه ای گفت و به سمت چادری رفت....
جانگکوک کنار لیسا ایستاد : چیکار میکنین شاهزاده؟
لیسا همونطور که بین ابزار ها میگشت، جواب داد : به همه بگو آماده باشن که ارتش روسیوس ها دارن میان
چشمش به شمشیری خورد.... بلافاصله برش داشت....
× بفرمایید سرورم
با صدای سرباز که لباس ها رو به سمتش گرفته بود، برگشت....
لباسا رو ازش گرفت و قدمی برداشت اما با یادآوری چیزی دوباره برگشت و خطاب به اون سرباز گفت : همین الان به سمت آیوتایا برو و به پدرم خبر بده که من اینجام و بهش بگو سربازای بیشتری به اینجا بفرسته....
سرباز تعظیمی کرد : چشم سرورم
لیسا دیگه نموند و بدون توجه به قیافه ی سوالی جانگکوک وارد یکی از چادر ها که خالی بود شد و مشغول عوض کردن لباس هاش شد....
صدای جانگکوک براش اومد که میگفت : ارتش روسیوس ها به زودی به اینجا میرسه که بی شک دنبال گرفتن شاهزاده هستن.... شما تا جایی که میتونین، باید از اعلی حضرت محافظت کنین.... فهمیدین؟
بعد از گرفتن جواب بله، بلند گفت : آماده
لیسا تند تند لباس هاشو با لباس جنگی که مخصوص سرباز ها بود، عوض کرد و از چادر خارج شد....
_ آماده ای؟
جانگ کوک سریع برگشت و با تعجب به سرتاپای لیسا نگاه کرد....
_ بهم میاد؟
با فهمیدن اینکه چی تو سر لیسا میگذره، کم کم اخمی بین ابروهای جانگکوک نشست و با جدیت گفت : سرورم اصلا فکرشم نکنین که بهتون اجازه بدم اینجا بمونین
_ من نیازی به اجازه ی تو ندارم
از کنارش رد شد و با شمشیرش کنار سرباز ها ایستاد....
جانگ کوک قدماشو تند کرد و سمت دیگش ایستاد : بهتره هرچه زودتر برگردین
_ من خودم میدونم چی بهتره تو نیاز نیست بهم بگی
+ بودن شما اینجا بیشتر باعث دردسر سرباز ها میشه سرورم اگه اتفاقی براتون بیفته پادشاه من رو مجازات میکنن
_ پس تقصیر خودته که نتونستی جلوی ارتش روسیوس ها بایستی که همچین اتفاقاتی بیفته....
صدای جانگ کوک بالا رفت : همین الان برگردین الان موقع بحث کردن نیست
لیسا ها هم متقابلا صداشو بلند کرد : من برنمیگردم تا زمانی که مطمئن بشم سرزمینم در امانه
جانگکوک که کفری شده بود داد زد : شما که اینجا باشین هیچی در امان نیست
لیسا با عصبانیت هلش داد : تو کارای من دخالت نکن
× دارن میان.... ارتششون داره میاد
با صدای داد یکی از سرباز ها هردو با شتاب برگشتن.... لیسا بدون اینکه منتظر واکنش جانگکوک بمونه، به سمت اسبی رفت و سوارش شد....
جانگ کوک به سرعت شمشیرشو برداشت.... ارتش روسیوس ها رو دید که دارن میان سمتشون.... فرماندشون درست جلوشون قرار داشت و با اسبش به سمتشون می تاخت....
کماندار ها سر جاشون قرار گرفتن و به سمتشون تیر پرتاب کردن که به چندتاشون برخورد کرد و باعث شد از اسب پرت بشن پایین....
چند سرباز به همراه جانگ کوک سوار اسب ها شدن.... جانگ کوک سوتی زد که همه ی اسب ها شروع کردن به دویدن.... اسب لیسا جلوتر از بقیه به سمت اونا می رفت.... جانگ کوک با پاش ضربه ای به اسب زد تا تند تر حرکت کنه....
لیسا شمشیرشو بالا آورد.... نامجون با اسبش به سمت لیسا می رفت.... جانگ کوک خودشو بهشون رسوند و شمشیرشو به سمت نامجون گرفت.... لیسا لگدی به اسب نامجون زد که شروع کرد به تکون خوردن....
لیسا شمشیرشو به سمتش گرفت و داد زد : همین الان به ارتشت بگو عقب نشینی کنن امکان نداره بذارم وارد سرزمینم بشن....
جانگکوک به سرباز های دو سرزمین که به جون هم افتاده بودن نگاه کرد.... یه لحظه حواسش پرت شد که با سوزش بازوش با شوک برگشت.... شمشیرشو بلند کرد و به سمت شخصی که بازوشو خراش انداخته بود گرفت....
اون سرباز خواست بهش ضربه بزنه که با ورود شمشیر جانگکوک داخل شکمش، چشماش درشت شد و از اسب پرت شد پایین.... اسبا با دیدن خون وحشی شده بودن.... لیسا سعی داشت اسبشو کنترل کنه.... نامجون پوزخندی زد : میخواستم باهات درست رفتار کنم شاهزاده اما انگار خودت دنبال دردسری
و شمشیرشو با شتاب بالا برد و محکم وارد پهلوی اسبش کرد....
اسب لیسا فریادی زد.... اسب های دیگه وحشت زده به سمتی می دویدن.... اسب زخمی دیگه نتونست دردو تحمل کنه و پرت شد روی زمین.... پرت شدنش مساوی بود با افتادن لیسا....
_______________________________________
ESTÁS LEYENDO
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanficسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ