𝑷𝒂𝒓𝒕 8⚜

97 27 9
                                    

با کنجکاوی از اسب پیاده شد و به مردم اطراف نگاه کرد....
مسیر تقریبا کوتاهی رو طی کرده بودن تا به شهر برسن.... یه جورایی دلش برای این شلوغی تنگ شده بود....
با گرفته شدن دستش توسط جیمین نگاه از مردم گرفت.... جیمین دستش رو کشید و به طرفی رفت.... خواست دستش و آزاد کنه که جیمین با پوزخند گفت : توی قصرتون به اشراف زاده ها یاد نمیدن که درست رفتار کنن؟ هر چقدر بیشتر پیشتم، بیشتر به این قضیه پی میبرم...
_ فک کنم لمس اشراف زاده ای بدون اجازه، بیشتر نشون دهنده ی کم ادبیه اینطور فکر نمیکنین ولیعهد؟
و دستش و محکم از بین انگشتای قدرتمند مرد خارج کرد....
+ حداقل بین مردم درست رفتار کن
با دیدن مردی که لباس میفروخت، به سمتش رفت.... رز هم کلافه و بی حوصله دنبالش میکرد....
کنار اون مرد که ایستادن، جیمین با دقت نگاهی به لباسا انداخت....
× از کدومش خوشتون اومد آقا؟
به مرد نگاه کرد و پاسخ داد : همشون
× بله؟
+ همه ی لباسا رو بده
مرد با عجله سریع گفت : بله بله حتما
و مشغول انداختن لباسا داخل جعبه شد....
رز با تعجب نگاهش کرد.... براش جای سوال بود که این همه لباس زنانه میخواد چیکار!؟....
بعد از بستن جعبه به روی اسبش، اونو به همون مرد سپرد و کیسه ی پولی بهش داد....
دوباره دست رز و گرفت و شروع کرد به قدم زدن.... رز خواست دوباره دستش رو آزاد کنه که سفت تر نگهش داشت و محکم فشار داد....
_ آی... چیکار میکنی؟
+ تا وقتی لجبازی کنی همین میشه
رز خواست چیزی بگه که با دیدن دو پسری که گوشه ای ایستاده بودن و در حال خوندن بودن ایستاد.... با ایستادنش جیمین هم متوقف شد : چی شد!
رز همونطور که محو اون دو شده بود، یاد خودش افتاد.... که همیشه با لباسای مبدل بین مردم میرفت و میخوند و همیشه هم دورش شلوغ میشد.... چقدر اون زمانا همه چی خوب بود....
به سرتاپای اون دو پسر بچه که با لباسای کثیف و پاره ایستاده بودن نگاه کرد.... کم و بیش مردم از کنارشون رد میشدن و براشون سکه مینداختن....
ناگهان با فکری که به سرش زد، دستش و از دست جیمین بیرون کشید و به طرفشون رفت....
+ کجا میری!؟
بدون اینکه جواب بده بهشون نزدیک شد.... یکیشون میخوند و یکی مینواخت.... این آهنگ رو به خوبی بلد بود....
اون دو پسر با ایستادن رز کنارشون متعجب بهش نگاه کردن.... رز کلاه شنلش رو پایین انداخت.... دست اون پسر بچه رو که با تعجب نگاش میکرد گرفت و همراهش شروع به خوندن کرد....
جیمین روبروشون ایستاد و با تعجب به رز نگاه کرد.... نمیدونست داره چیکار میکنه....
بعد از مدت کمی، کم کم مردم جذب دختر زیبایی که با صدای قشنگش آواز میخوند، شدن....
دورشون تقریبا پر از آدم شده بود.... جیمین که محو رز شده بود، نفهمید کی لبخند روی لبش نشسته.... نمیدونست چرا اما از روز اولی که دیده بودتش، جذبش شده بود و نمیتونست اینو به خودش اعتراف نکنه.... هر روز که میگذشت بیشتر از قبل از این شاهزاده ی کله شق خوشش میومد....
توی اون لحظه که رز بی توجه به هیاهو و مردم اطرافش با صدای زیبا و رساش میخوند، جیمین پیش خودش اعتراف کرد که اون واقعا زیباست.... چه از نظر ظاهر چه صدا....
طولی نکشید که مقدار پول زیادی جلوی اون دو پسر بچه ریخته شد و اونها رو ذوق زده کرده بود....
با پایان آهنگ، صدای دست و جیغ مردم هم بلند شد.... همه با تحسین به اون دختر خوش صدا نگاه میکردن.... رز لبخندی روی لبش نشوند و تعظیمی کرد.... برای لحظه ای حس کرد برگشته به گذشته.... همون یک لحظه هم کافی بود که احساس آرامش کنه....
مردم کم کم متفرق شدن و از جمعیت دورشون کاسته شد....
جیمین خواست به سمت رز بره که با صدای صحبت مرد جوانی کنارش متوقف شد : خوشگله ها
صدای شخص دیگه ای اومد که جواب داد : شبیه دختر رویاهامه
اون یکی با خنده گفت : دختر رویاهاتو که دیروز دیده بودی
با خنده جواب داد : هی جدی میگم این با اون فرق داره تا الان دختری به خوشگلیش ندیده بودم...
جیمین با حرص دستهاش رو مشت کرد....
به سمت رز رفت در همون بین صدای تعریفای مردم رو میشنید و بیشتر حرص میخورد....
مچ دستش و گرفت و کشید که رز با تعجب گفت : هی چیکار میکنی؟
مچش رو محکم از بین انگشتای جیمین خارج کرد.... جیمین با پوزخند گفت : خوشت میاد جلب توجه کنی؟
_ چی داری میگی؟
به مردم اطرافشون اشاره کرد و جواب داد : خوشت میاد همه بهت خیره شن و ازت تعریف کنن؟
اخمی بین ابروهای دختر نشست....
+ دوست داری مردا بهت خیره بشن؟
رز دستهاش رو مشت کرد.... نزدیک ولیعهد ایستاد و با حرص گفت : آره خوشم میاد به تو ام هیچ ربطی...
جیمین بدون اینکه بهش اجازه ی کامل کردن جملش رو بده، دستاش و دو طرف صورتش گذاشت و لباش و محکم رو لبای نیمه بازش کوبید....
_________________________________

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang