"رز"
به همراه دو زن که از کارکنان قصر بودن، وارد اتاقی شدن......
اتاق بزرگی بود که تخت بزرگی وسطش بود......
یکی از زن ها به سمتش برگشت : فعلا پادشاه دستور دادن اینجا برای مدتی اتاق شما بشه داخل کمد به اندازه ی کافی لباس هست خودتون رو برای امشب آماده کنید
_ امشب؟
× بله
_ امشب چه خبره مگه؟
× امشب جشنی در قصر برگزار میشه که تمام خانواده های اشراف حضور دارن پادشاه هم گفتن شما باید حضور داشته باشید_________________________________________
از اسب پایین اومد و به سمت رودی که بین درختا قرار داشت رفت..... جانگ کوک که محو زیبایی اونجا شده بود، عصبانیتش رو فراموش کرد....
دنبال لیسا که کنار رود ایستاده بود رفت....
_ قشنگه نه؟
+ بله
لبخندی زد : پس خوب شد آوردمت
خم شد و مشغول در آوردن کفشاش شد......
جانگ کوک با تعجب نگاش میکرد که در کمال تعجب کفش هاش و در آورد و وارد آب شد.....
چشم هاش و بست و نفس عمیقی کشید..... باد ملایمی که میومد، موهاشو به رقص در آورده بود.....
جانگ کوک با تعجب بهش خیره شده بود..... برای لحظه ای با خودش زمزمه کرد : زیباست
لیسا که حس کرد اشتباه شنیده با تعجب بهش نگاه کرد : چی؟
با هول جواب داد : می...میگم...اینجا زیباست سرورم
لیسا سری تکون داد : آره من همیشه میام اینجا
بعد از مدتی سکوت، خطاب به جانگ کوک گفت : تو همیشه اینطوری هستی؟
ابرویی بالا انداخت : چطوری؟
با خنده جواب داد : خشک، جدی، اخمو، بی حوصله و همین چیزا دیگه..... همیشه اینطوری هستی؟
اخمی بین ابروهاش نشست بهش برخورده بود : بله چطور؟
لیسا خنده ی آرومی کرد : هیچی فقط یکم رو اعصابی
جانگ کوک با حرص گفت : اگه ناراحتین، میتونم برم
لیسا لبخند دندون نمایی زد : نه نرو فقط یکم بخند
دستش و به سمتش دراز کرد و با همون لبخند گفت : یکم بیا داخل آب خیلی حس خوبی میده
+ ممنون من همینجا میمونم تا شما بیاین
_ خب بیا داخل یکم امتحانش کن مطمئنم خوشت میاد
+ ممنون اما من از این کارا خوشم نمیاد
لیسا پوفی کشید و پشت کرد بهش : خیلی خسته کننده ای
________________________________نگاهی به جمعیت انداخت. نفس عمیقی کشید.... مدتی میشد که تو جشن های شلوغ با حضور اشراف زاده ها شرکت نکرده بود..... نگاهی به لباسش انداخت..... لباس زیبایی بود اما..... براش عجیب بود..... که فیلیپ یهو دستور داد داخل جشن شرکت کنه و بهش یه اتاق داد.....
سعی کرد افکارش و کنار بزنه...... به افرادی که مشغول رقصیدن بودن، نگاه کرد..... ناخودآگاه لبخندی روی لبش نقش بست..... یاد پدرش افتاد که همیشه باهاش تمرین رقص میکرد..... آهی کشید..... با قدم های آهسته از پله ها پایین رفت.....
جیمین که مشغول صحبت با جین بود، یک لحظه چشم هاش و چرخوند و با دختر زیبایی که از پله ها پایین میومد، مواجه شد..... با تعجب بهش خیره شد..... نمیتونست باور کنه دختر روبروش، همون دختری با سر و وضع آشفته بود که اولین بار توی جنگل بهش تیر زده بود.....
رز با ناراحتی به اطرافش نگاه انداخت..... همه یا با کسی اومده بودن، یا کنار چند نفر مشغول صحبت بودن..... تنها کسی که هیچ کس کنارش نبود، خودش بود.....
جیمین که زیر نظرش گرفته بود، متوجه ناراحتیش شد..... نمیدونست چرا اما از اولین باری که این دختر و دیده بود، احساس تعهد خاصی نسبت بهش داشت..... انگار خودش رو مسئول اون دختر ناشناس میدونست..... بعد از عذر خواهی از جین، با قدم های آهسته به سمتش حرکت کرد.....
با شنیدن صدای شخصی، متعجب برگشت : روز بخیر
با دیدن اون پسر، نفس راحتی کشید..... یه جورایی خوشحال شده بود که یکی اونجا هست که بشناسه.....
جیمین با لبخند و آرامش همیشگیش نزدیکش ایستاد..... نگاهی به سر تاپاش انداخت : بهت میاد..... اینطوری بیشتر شبیه شاهزاده ها شدی
رز اخمی کرد و جوابش و نداد..... لبخند جیمین عمیق تر شد..... دستش و به سمتش دراز کرد : افتخار میدین؟
اخمش جاش و به تعجب داد..... بی حرکت به دست جیمین نگاه میکرد که جیمین خودش دستش و گرفت و به جایی که چند نفر مشغول رقص بودن، رفت : اگه بخوای از اول تا آخر یه گوشه وایسی که حوصلت سر میره
یه دستش و دور کمر باریکش حلقه کرد و با دست دیگش، دستاشو فشرد و نگه داشت......
_ اما..... من..... من رقص بلد نیستم
جیمین ابرویی بالا انداخت : پس دروغ گفتی؟
_ چه دروغی؟
+ تمام شاهزاده ها از ابتدای تولد برای رقص در مراسم ها آماده میشن استثنا هم نداره پس اگه بلد نیستی، نمیتونی یه شاهزاده باشی
رز که از سوتی خودش عصبی شده بود، با حرص روش و برگردوند و چیزی نگفت..... چشم هاش و بست و سعی کرد باهاش همراهی کنه..... آهنگ ملایمی که توسط نوازنده ها زده میشید، گوش هاش و نوازش میداد.....
+ راستی!
_هوم!؟
جیمین سمت گوشش خم شد و آروم زمزمه کرد : میدونستی من هنوز اسمتو نمیدونم؟
جواب نداد.... یعنی نمیدونست چه جوابی بده.... دلش نمیخواست تا وقتی که همه مطمئن نشدن، اسم واقعیش رو بگه از طرفی اگه ثابت میشد شاهزادست، اسم حقیقیش مشخص میشد..... پس تصمیم گرفت حقیقت رو بگه.....
_ رزان
جیمین لبخندی زد : اسمت مثل خودت زیباست
رز که از تعریف یهوییش متعجب شده بود، سرفه ای کرد و سعی کرد نشون نده هول شده......
جیمین همونطور که با لبخند بهش خیره شده بود، باهاش میرقصید......
لیسا که روی صندلی کنار پدرش نشسته بود، با شنیدن مکالمه ی چند نفر با تعجب نگاشون کرد....
+ یعنی براش مهم نیست؟
× نمیدونم سرورم اما اگه مهم نباشه هم، باز درست نیست... کاملا مشخصه شاهزاده به نامزدشون حسی ندارن اما این کارشون اشتباست....
+ موافقم حتما الان خیلی ناراحت شده که شاهزاده جلوی چشم هاش داره با یکی دیگه میرقصه
× این بی احترامی به عهد دو کشوره
دست هاش و مشت کرد..... همیشه رابطش با شاهزاده، دوستانه بوده و هیچوقت با هم مکالمه ی خاصی نداشتن که توجهشون به هم جلب بشه..... بنابراین حتی متوجه نشده بود که داره با دختر دیگه در رقص همراهی میکنه و با این حال بازم ناراحت نشده بود..... اما شنیدن حرفای دختر وزیر مین با خدمتکارش عصبیش کرده بود...... دلش میخواست یک جوری بهشون ثابت کنه که این قضیه براش اهمیتی نداره...... لبخند مصنوعی ای زد و از جا بلند شد...... بعد از اجازه گرفتن از پادشاه با قدم های آهسته به سمت جانگ کوک که تنها کنار سالن ایستاده بود، رفت......
جانگ کوک با دیدنش مثل همیشه با جدیت تعظیمی کرد و صاف ایستاد.....
لیسا لبخندی زد و روبروش ایستاد..... با صدای آرومی گفت : دستتو بیار جلو
نگاهش متعجب شد : بله؟
_ زود باش دستتو بیار جلو با من بحث نکن
با شک دستش و بالا آورد اما به پشت بود.....
_ برش گردون
به حرفش گوش داد که لیسا لبخندش عمیق تر شد و به آرومی دستش و داخل دست جانگ کوک گذاشت : دنبالم بیا هیچی هم نپرس حرفیم نزن
با کلافگی همراهش رفت..... اینکه مجبور بود به حرف این دختر گوش بده، عصبیش میکرد.....
_ بخند
با حرص لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود روی لبش نشوند.....
به وسط سالن که رسیدن، لیسا بهش نزدیک شد : بغلم کن
چشم هاش درشت شد : اما.....
_ زود باش چیزی نگو
با حرص دستش و دور کمرش حلقه کرد و به خودش چسبوندش..... لیسا لبخند دندون نمایی زد و دستاش و روی شونه های عریضش قرار داد : با ریتم همراه شو
+ ببخشید سرورم اما من رقصیدن بلد نیستم بهتره از یکی دیگه بخواین همراهیتون کنه
_ اوففف چقدر حرف میزنی فقط با ریتم همراه شو
چیزی نگفت..... ترجیح داد در مقابل این دختر لجباز سکوت کنه.....
_ به من نگاه کن
کلافه بهش نگاه کرد...... برای چند لحظه تو چشم هاش خیره موند...... تو این چند مدت متوجه شده بود که رفتار های این دختر اصلا شبیه شاهزاده ها نیست..... تا به حال اشراف زاده ای رو ندیده بود که انقدر آزادانه
رفتار کنه..........
× از اول مشخص بود حسی به هم ندارن
+ ولی این کارشون اشتباه نیست؟
× موندم اعلی حضرت چرا کاری نمیکنن!
جین که با شنیدن زمزمه های مردم عصبی شده بود، اخمی بین ابروهاش نشست..... حتی کسایی که مشغول رقص بودن هم با تعجب بهشون نگاه میکردن.....
فیلیپ با اخم به پسرش نگاه کرد..... با چشمهاش بهش اشاره کرد تا جو رو آروم کنه...... جین سری تکون داد و با قدم های محکم به سمت لیسا و فرمانده جئون رفت......
جانگ کوک با دیدن شاهزاده، از لیسا جدا شد.....
جین با جدیت بهش نگاه کرد : فرمانده چند لحظه تنهامون بذار
جانگ کوک بدون اینکه چیزی بگه، تعظیم کوتاهی کرد و ازشون فاصله گرفت.....
_ اتفاقی افتاده؟
تند به خواهرش نگاه کرد : دنبالم بیا
لیسا با تعجب باهاش همراه شد...... دلیل عصبانیتشو نمیفهمید..... به سمت جیمین و رز حرکت کرد......
کنارشون ایستاد و آروم گفت : مزاحم شدم؟
با شنیدن صداش متعجب بهش نگاه کردن و آروم از هم جدا شدن...... جین با اخم و جدیت خطاب به جیمین گفت : شاهزاده بهتر نیست نامزد سلطنتیت رو همراهی کنی؟
به رز که خونسرد کنارشون ایستاده بود نگاه کرد...... بازوشو به سمتش گرفت : لطفا شما هم باهام بیاین
رز با تعجب نگاش کرد......براش جای سوال بود که برخلاف دفعات قبل، محترمانه باهاش حرف میزنه.....
با دیدن بی حرکتیش، خودش دستش و گرفت و دور بازوش انداخت و بی توجه به نگاه متعجب لیسا و جیمین به سمت میزی رفت و کنارش ایستاد...... کمی سمتش خم شد و با صدای آرومی زمزمه کرد : اگه فرستادنت اینجا که از طریق نزدیک شدن به خانواده ی سلطنتی به روسیوس ها اطلاعات بدی، به نظرم خیلی نقشه ی خوبی نیست...... بهشون بگو جاسوسشون کار بلد نیست......
اخمی بین ابروهاش نشست......
_ من جاسوس نیستم
پوزخندی زد : پس اون نشان چیه؟
_ اون نشان برای خودمه و روزی که برگردم کشورم مطمئنا نمیذارم کسایی که بهم توهین کردن زنده بمونن که یکیشم تویی
و بی توجه به صورت عصبانی جین، ازش فاصله گرفت و گوشه ای ایستاد......
_ خب؟
جیمین با شنیدن صدای لیسا، بهش نگاه کرد.....
_ نمیخوای چیزی بگی؟
+ راستش......نمیدونم چی باید بگم.....من.....
لبخندی زد : میدونم شاهزاده
+ چی رو؟
_ اینکه تو هم زیاد مایل به این ازدواج نیستی......
جیمین شرمنده سرشو پایین انداخت : متاسفم.....
_ بیخیال منم زیاد ازت خوشم نمیاد
با تعجب به لیسا نگاه کرد...... سعی کرد جلوی خندشو بگیره......
_ بیخیال اونا..... من دلم میخواد با هم دوست باشیم
جیمین لبخندی بهش زد : حتما...... ممنون که درک میکنین.....
_ بذار باهم راحت باشیم شاهزاده...... میتونی عادی باهام حرف بزنی......
جیمین سری به معنای باشه تکون داد......
بعد از مدتی لیسا به حرف اومد : من میرم بیرون با اجازه
تعظیم کوتاهی کرد و به سمت خروجی رفت..... جین مشغول صحبت با وزیر مین بود و متوجه خروجش نشد......
جانگ کوک که حوصلش سر رفته بود، با دیدن شاهزاده که از اونجا خارج شد، قدمی برداشت و خواست دنبالش بره که با صدای پادشاه متوقف شد : فرمانده جئون!
سریع برگشت و با قدم های محکم به سمتش رفت...... فیلیپ بهش اشاره کرد بره کنارش.....
به سمتش رفت و کنارش ایستاد : بله سرورم!
+ ازت یه خواهشی دارم
_ بفرمایین
+ نمیخوای پدرتو ببینی؟
شوکه شد..... سریع جواب داد : سپاسگزار میشم
+ اگه میخوای ببینیش، باید یه کاری انجام بدی..... میتونی؟
با اطمینان گفت : هر چی باشه به دستورتون عمل میکنم.....
بهش اشاره کرد که نزدیکش بشه..... کمی سمتش خم شد و منتظر نگاهش کرد..... فیلیپ با صدای آرومی زمزمه کرد : ازت میخوام مدتی وزیر مین رو زیر نظر داشته باشی و هرکاری انجام داد بهم اطلاع بدی حتی کوچکترین چیزا
کمی مکث کرد..... دودل بود بپرسه یا نه اما بالاخره گفت : اتفاقی افتاده؟
+ فقط کاری که بهت گفتمو انجام بده
ازش فاصله گرفت و به صندلیش تکیه داد...... جانگ کوک صاف ایستاد و به وزیر مین که مشغول صحبت با ولیعهد بود، نگاه کرد..... براش مهم نبود چرا پادشاه همچین چیزی ازش خواسته فقط میخواست انجامش بده تا هر چه زود تر پدرشو ببینه......
![](https://img.wattpad.com/cover/331446107-288-k52325.jpg)
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ