𝑷𝒂𝒓𝒕 22⚜

139 21 9
                                    

همونطور که بوسه های ریز به گردنش میزنه، دست دختر رو، روی سینش میزاره و تو گردنش زمزمه میکنه : ادامه بده...میخوام که حسش کنم...نوازش هات رو
و پشت بندش مک محکمی به گردن سفیدش میزنه که صدای آهش بلند میشه....
با ناله لیسا، جانگ کوک حریص تر میشه و مک های محکم و پشت سر همش رو، تا ترقوش ادامه میده....
دستش رو به سمت بند لباس دختر میبره و اون رو تا سرشونش پایین میاره....
به صورت دختر نگاه میکنه.... چشم های زیباش که به راحتی هرکسی رو جادو میکنن، کمی خمار شدن و جانگ کوک این رو دوست داره....
به لباسش که تا بازوش پایین اومده، اشاره میکنه و میگه : میتونم؟
لیسا بعد از مدت کوتاهی نگاه از چشم های نافذ جانگ کوک میگیره و به آرومی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون میده....
جانگ کوک، بوسه ای به سرشونش میزنه و بدون تعلل لباس رو پایین میکشه.... با دیدن برق چشمهاش، لیسا خجالت زده چشم هاشو میبنده تا نگاه شیفته ی جانگ کوک روی بدنش اون رو بیشتر از این ذوب نکنه....
با حس دستای جانگ کوک دور کمرش، لب پاینیش رو به دندون میکشه.... دستای پسر به آرومی روی پوست سفیدش کشیده میشن....
جانگ کوک با صدایی که حالا بم تر از همیشه شده بود، با شیفتگی صداش میکنه : گل زیبای من!
با حس نوازش صورتش توسط انگشتای پسر، به آرومی چشم باز میکنه.... چرا انقدر نگاه کردن بهش سخت شده بود!؟
جانگ کوک لبخند مهربونی بهش میزنه و با لحن آرومی میگه : نمیخوای نگام کنی؟
لیسا نفس عمیقی میکشه و سرش رو به طرف پسر برمیگردونه....
با دیدن نگاه نامطمئن لیسا، تازه به خودش میاد و با خودش میگه"داری چیکار میکنی احمق؟!"
آهی میکشه و با مهربون ترین لحن ممکن زمزمه میکنه : میدونی که چقدر دوست دارم دیگه؟
لیسا بالاخره لب هاشو از هم باز میکنه و خیلی آهسته جواب میده : میدونم
+ و میدونی که میدونم لیاقتتو ندارم؟
لیسا با گنگی نگاش میکنه که ادامه میده : تو ارزشت خیلی بالاتر از منه اینو خودم میدونم
طوری که انگار به خودش اومده باشه، آهی میکشه و با اینکه براش خیلی سخته، به آرومی از روش بلند میشه و به سختی نگاه ازش میگیره و در حالی که بهش پشت میکنه، میگه : فکر کنم بهتره ادامه ندیم... نمیخوام با خودخواهی اونم تو این وضعیت باهات کاری کنم
لیسا با تعجب نگاش میکنه و کم کم اخمی بین ابروهاش میشینه....
+ تو لیاقتت این نیست! نمیتونم....
با لگدی که به پهلوش میخوره، آخی میگه و به سمت لیسا برمیگرده.... با دیدن چشمهای قرمز شده و صورت اشکیش، متعجب نگاش میکنه....
لیسا در حالی که پیراهنش رو جلوش گرفته، با عصبانیت وگریه و درحالی که صداش از حد معمول بالاتر رفته، میگه : من بخاطر توی احمق از قصر فرار کردم و اومدم اینجا تا با تو باشم؛ من از ازدواج با یه شاهزاده گذشتم؛ از مقامم گذشتم و باهات فرار کردم اونوقت تو داری باهام از ارزش حرف میزنی؟ یعنی انقدر بدم که همچین بهونه ی مسخره ای میاری؟ تو داری به عشق من توهین میکنی.... به من توهین میکنی.... من بخاطر تو....
با فرو رفتن تو آغوش گرمش، حرفش رو ادامه نمیده.... با حرص تقلا میکنه از بغلش خارج شه و دلخور میگه : یعنی انقدر برات بدم که پشیمون شدی؟ میخوای برم گردونی؟ ازم خسته شدی؟
جانگ کوک با ناراحتی صورتش رو بین دستاش میگیره و درحالی که اشکاش رو پاک میکنه، با غمگین ترین حالت ممکن میگه : این چه حرفیه میزنی؟ من چرا باید از داشتن بهترین دختر و زیباترین دختر این سرزمین پشیمون بشم! من حتی حاضرم به هر تپش قلبت قسم بخورم چشمهای تو عمیق ترین دریاییه که من رو توشون غرق میکنه....
در حالی که لباسی که تو دستش بود رو به سمتی پرت میکنه، بدن برهنش رو به بدن جانگ کوک میچسبونه و دستاش رو دور گردنش حلقه میکنه : پس....ببوسم.... اگه میخوای حرفاتو باور کنم، منو ببوس
جانگ کوک آهی میکشه و سرش رو جلو میبره.... بوسه ای به رد اشکی که زیر چشمش بود، میزنه و زمزمه میکنه : معذرت میخوام که همش اذیتت میکنم... فقط نمیخوام پشیمون بشی
با اطمینان میگه : نمیشم
بخاطر جواب سریعش، لبخندی رو لباس جانگ کوک میشینه و اون رو بیشتر به خودش میچسبونه : پس منو بخاطر اینکه نتونستم ملایم باشم، سرزنش نکن
و بلافاصله لب هاش رو به لبای نرمش میرسونه.... دستاش رو دور کمر باریکش حلقه میکنه و زبونش رو داخل دهن لیسا فرو میکنه.... با لذت و هیجان گرمای دهنش رو میبلعه اومی میکشه.... یکی از دستاش رو حرکت میده و لباس های زیرش رو هم در میاره.... لبش رو جدا میکنه و لیسا رو که حالا کامل لخته، روی زمین میزاره....
دستش به سمت شلوار خودش میره و اون رو از پاش در میاره.... به سمت لیسا خم میشه و بعد از اینکه بوسه ای به لبش میزنه، به سمت سینه هاش میره.... بوسه ای به سینه ی سمت چپش میزنه و اون رو به دهن میگیره.... لیسا آهی میکشه و یکی از دستاشو روی بازوی پسر میزاره....
جانگ کوک به سمت اون یکی سینش میره و پر سرو صدا اون رو به بازی میگیره.... لیسا با هیجان پلکاشو محکم به هم فشار میده....
با حس کشیده شدن دست جانگ کوک روی شکمش و پایین رفتنش و در آخر ورود یکی از انگشتاش به داخلش، ناله ی بلندی میکنه.... جانگ کوک سرش رو تو گردن لیسا فرو میبره و عطرش رو به مشام میکشه.... لیسا پاهاش رو محکم به هم فشار میده و دستشو روی دهنش میزاره تا بیشتر از این صدای ناله هاش خجالت زدش نکنن.... جانگ کوک به آرومی انگشت دیگه ایش رو واردش میکنه و شروع به حرکت دادن میکنه.... به هیچ وجه دلش نمیخواست دختر مورد علاقش تو اولین رابطش با اون دردی رو تجربه کنه.... نمیتونست بخاطر لذت خودش بهش صدمه بزنه....
همونطور که انگشتاش رو به صورت دورانی تو اون فضای داغ حرکت میداد، توی گردنش میپرسه : خوبی؟
زمزمه ی آرومش رو میشنوه : اوهوم
+ درد داره؟
_ ن...نه
انگشتاش رو به آرومی بیرون میکشه که باعث باز شدن چشمای دختر میشه.... با چشمهای خمار شده و پر از نیاز به صورت لیسا که از همیشه زیباتر به نظر میرسید نگاه میکنه و میگه : خیلی دوست دارم
لیسا لبخند محوی میزنه و آهسته جوابش رو میده : منم.... همینطور
+ پس خودتو بسپر به من
سرش رو به معنای باشه تکون میده که جانگ کوک نیمخیز میشه و به آرومی پاهای دختر رو از هم باز میکنه.... در همون بین بوسه ای به سر زانوهاش میزنه.... بهش نزدیک میشه و نگاه از چشم های خمار شدش که بیشتر از همیشه افسونش کرده بود، میگیره.... دیکش رو میگیره و به آرومی سرش رو واردش میکنه.... با حس ورود دیک بزرگ شده ی جانگ کوک ناله ی بلندی میکنه و با چشمهای درشت شده بهش خیره میشه.... این دیگه چه حسی بود!؟ حسی بین درد و لذت که تاحالا تجربش نکرده بود.... دردی که با عشق همراهه....
جانگ کوک با حس اون فضای داغ، آهی از سر لذت میکشه و بدن سست شدش رو محکم نگه میداره.... قفسه ی سینش از هیجان بالا پایین میره و قلبش تند تر از حد معمول به سینش میکوبه....
به آرومی دیکش رو حرکت میده و اون رو به طور کامل وارد دختر میکنه که باعث ناله ی بلند هردوشون میشه.... بدنش شل شده و نمیتونه اون حجم از لذت رو تحمل کنه.... پس خودشو دوباره روی لیسا میندازه و سرشو روی قلب تپندش میذاره....
+ گل زیبای من!
با هومِ لرزون لیسا، میگه : درد... که نداری؟
لیسا بر خلاف دردی که زیر شکمش پیچیده بود، جواب میده : نه
جانگ کوک با جواب لیسا نفس آسودش رو بیرون میفرسته.... دستاش رو ستون بدنش میکنه و به صورت دوست داشتنی و قرمز شده ی دختر نگاه میکنه.... کمرش رو به آرومی تکون میده و کمر لیسا رو بین دستاش میگیره : میدونی که چقدر عاشقتم؟
_ میدونم
حرکاتش رو تند تر میکنه.... صدای ناله ها و برخورد بدن های داغشون توی کلبه ی چوبی میپیچه....
با دیدن سینه های لیسا که با هر عقب جلو رفتنش تکون میخورن، نمیتونه تحمل کنه و سرش رو به طرف یکیشون میبره و همونطور که نوکش رو تو دهنش میبرنه، حرکتش رو تند تر میکنه.... به قدری همه چیز غیر واقعی به نظر میرسن که حس میکنه داره رویا میبینه.... نکنه فردا بیدار شه و ببینه که همه ی این اتفاقات فقط رویایی شیرین بوده.... برای مطمئن شدن گازی از سینه ی نرم و خوش طعم دختر میگیره که صدای آخش بلند میشه.... لبخندی در اون بین روی لبش میشینه.... پس واقعیه.... بوسه ی محکمی روی قلب لیسا میزنه.... سرش رو به سمت گوشش میبره و کنارش زمزمه میکنه : خیلی دوست دارم... خیلی خیلی زیاد
لیسا دستاشو دور گردن جانگ کوک حلقه میکنه و بین ناله هاش جواب میده : منم... همینطور
یکروز تنها چیزی که اجازش رو داشت، نگاه کردن اونم از راه دور، به شاهزاده ی سرزمینش و ملکه ی آینده ی رادوهایا بود و الان.... توی کلبه ای که اونجا بزرگ شده بود، در حال عشقبازی با اون دختر بود و فقط همین فکر که اون دیگه مال خودش شده، جانگ کوک رو تا مرز جنون میبرد....
با حس نزدیک بودنش حرکاتش رو تند تر کرد و عمیق تر توش ضربه میزد....
بعد از گذر چند ثانیه، توی لیسا خالی شد و آه بلندش با ناله ی بلند لیسا همراه شد.... به آرومی ازش خارج شد.... بدنش رو با خستگی رها کرد و در حالی که نفس نفس میزد، دختر رو محکم به آغوش کشید....
لیسا با بی حالی و خستگی چشمهاشو بست.... جانگ کوک همونطور که روی موهاش بوسه میزد، گفت : ممنونم شاهزاده ی زیبای من.... تو بهترین اتفاق زندگیمی و مطمئنم امشب بهترین خاطره ی عمرم میشه.... خیلی دوستت دارم شاهزاده ی من.... خیلی زیاد
دست لیسا روی سینه ی عریضش نشست و همونطور که نوازشش میکرد، آهسته گفت : سردمه
جانگ کوک بدون توجه به حس کرختی ای که داشت، سریع پاشد و شنلش رو برداشت و به طرف لیسا که رو زمین بود، رفت.... شنل رو دورش پیچید و بدن خستش رو بلند کرد.... وارد اتاق شد و روی تخت گذاشتش.... خودشم کنارش دراز کشید و همونطور که بغلش میکرد، پتو رو روی هردوشون کشید....
+ الان خوبه؟ گرمت شد؟
_ اوهوم
بوسه ی دیگه ای به سرش زد : خسته ای عزیزم.... بخواب
لیسا، لبخند محوی بخاطر طرز صدا شدنش توسط فرمانده ی مورد علاقش رو لبش نشست و با عطر تن مردی که حالا متعلق بود اون بود، بخواب رفت....

_________________________________________

"رز"

× شاهزاده! شاهزاده! درو باز کنید لطفا
با صدای نگهبان و ضربه هایی که به در اتاقش میخورد، با ترس از خواب پرید و روی تخت نشست....
× سرورم! حالتون خوبه؟ صدامو میشنوید؟
سریع از تخت پایین اومد و به سمت در رفت و بازش کرد.... سرباز با دیدنش نفس آسوده ای کشید و تعظیمی کرد : عذر میخوام که این وقت شب بیدارتون کردم سرورم!
_ چی شده؟
× اتفاق بدی افتاده بانوی من! بهتره همراهم بیاید
با نگرانی پرسید : چی شده؟ بگو!
سرباز صاف ایستاد و جواب داد : گروگان فرار کرده
با شوک با سرباز نگاه کرد....
× خواهش میکنم باید حرکت کنید.... پدرتون نگران شمان
_ منتظر باش لباس عوض کنم الان میام
و درو بست.... به در تکیه داد و شوکه به روبرو خیره شد.... جیمین فرار کرده بود؟ رفته بود؟
چرا هم احساس خوشحالی داشت هم ناراحتی؟
خوشحال چون دیگه بلایی سرش نمیومد و ناراحت چون....
چون دلش براش تنگ میشد؟ با حس قطره ی اشکی که از چشمش پایین اومد و روی صورتش کشیده شد، سر خورد و روی زمین نشست....
چرا حس میکرد پشیمونه؟ دلخوره؟
پشیمون چون آخرین بار باهاش بد رفتار کرده بود و دلخور.... چون بدون خداحافظی باهاش رفته بود؟
با برخورد چیزی به دستش، به زمین نگاه کرد.... با دیدن پاکت نامه ای که کنار در افتاده بود، متعجب برش داشت و بازش کرد....
" احتمالا زمانی که این نامه را میخوانی، من فرسنگ ها از تو دور باشم.... اما تنها چیزی که ما را به هم وصل خواهد کرد، ریسمانی است که مقر قلب هایمان را به هم متصل میکند.... یا شاید هم این ریسمان نفرین شده، یک طرفه باشد.... هرچند هر چه هم که باشد، من آنرا می پذیرم.... درد کشیده شدن قلبم توسط این ریسمان را پس نمیزنم.... با جان و دل آنرا میپذیرم....
رزان! شاهدخت زیبای من! اگرچه برای گفتن این حرف ها کمی دیر شده اما مرا ببخش.... ببخش که نتوانستم تقدیر را طوری بنویسم که تو را از من جدا نکند.... ببخش که نتوانستم خاطرات خوش را جایگزین خاطرات بد کنم چرا که خوشی هایمان آنقدر کم هستند که دیگر فراموش شده اند.... با این حال، من دارم میروم... هر چند تو با من نیستی اما انگار سرنوشت عشقی که به تو دارم، همین است.... نمی دانم تو هم مرا به عنوان صاحب قلب پاکت قبول داری یا نه اما می خواهم منتظر بمانم.... شاید به نظرت خنده دار باشد اما من نزدیک مرز منتظرت خواهم ماند.... اگر نیامدی، برای همیشه خواهم رفت اما بدان که شعله ی عشقت هیچوقت در قلبم خاموش نخواهد شد....
شاهزاده ی بی کفایت تو_ جیمین"
بدون اینکه دست خودش باشه، بلند زد زیر گریه.... صدای هق هقش قطعا به بیرون هم میرفت.... اما بدون اینکه به صدا کردنای نگران سرباز بیرون اتاق بده، نامه رو به سینش چسبوند و چشمهاش رو بست.... هر چند که برای گریه کردن دیر بود....

_________________________________________

همونطور که از خونه ی اون پیرمرد دور میشد، زیر لب زمزمه کرد : برات جبران میکنم
و نگاه از اون کلبه ی چوبی گرفت.... حالش بهتر شده بود.... میشد گفت کاملا خوب شده بود.... باید برمیگشت.... نمیذاشت سرزمینش.... مردمش و.... خواهرش که حتی در بدترین شرایط تنهاشون گذاشت، عذاب بکشن.... به عنوان ولیعهد آیوتایا نمی ذاشت هیچکدوم از این اتفاقات بیفتن.... حالا که پادشاه مرده بود، نمیتونست پشت مردمش رو خالی کنه و بذاره سرزمینش به دست روسیوس ها بیفته....
تو این مدت از مردم کم و بیش شنیده بود که قراره دوباره جنگ بشه.... جنگ بر سر غارت سرزمینش بین رادوهایا و روسیوس ها.... بی شک آنتونی و استفان قصد کوتاه اومدن نداشتن.... مخصوصا حالا که پادشاه فیلیپی در کار نبود....

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Where stories live. Discover now