سرباز ها با دیدن پالمر و شاهزاده، سریع دروازه رو باز کردن.
لیسا با ورودشون به محوطه ی قصر، اسب رو نگه داشت سریع و پایین اومد.
بلند فریاد زد : کمک! یکی اینجا زخمی شده!
ماری با شنیدن صدای لیسا، با نگرانی به محوطه اومد و به سمتش رفت : از دیشب کجا بودین اعلی ح...
با دیدن جین بی جون فرمانده، حیرت زده دستش و روی دهنش گذاشت.
لیسا تکونش داد : الان وقت این حرفا نیست ماری زودباش یکی رو خبر کن درمانش کنه
ماری تند سر تکون داد و به سمت قصر رفت.
سر نگهبان با عجله به سمتشون رفت : چه اتفاقی افتاده سرورم؟
لیسا به سمتش برگشت : خوب شد اینجایی... زودباش فرمانده رو ببر اتاقش الان پزشک میاد.
تعظیمی کرد : بله اعلی حضرت
بعد از کول کردن جانگ کوک، به سمت اتاقش که پشت قصر قرار داشت رفت.
لیسا با عجله وارد قصر شد و بعد از طی کردن پله ها، به سمت اتاق پدرش رفت.
فیلیپ که پشت میزش نشسته بود، با باز شدن در سر بلند کرد. با دیدن لیسا، از جا بلند شد و به سمتش رفت و تو آغوشش کشید : دیشب کجا بودی دخترم؟
لیسا از بغل پادشاه بیرون اومد : باید یک موضوعی رو باهاتون در میون بگذارم پدر
_________________________________با درد سر جاش نشست. پزشک با جدیت گفت : باید همش پارچش و عوض کنی و نمک روش بزنی وگرنه عفونت میکنه.
سری تکون داد. با باز شدن در و ورود لیسا، نگاهش و از پزشک گرفت.
پزشک تعظیمی کرد؛ جانگ کوکم خواست بلند بشه که لیسا سریع به سمتش رفت و بازوش و گرفت : چیکار میکنی؟ دراز بکش!
به پزشک نگاه کرد : زخمش عمیقه؟
× بله خون زیادی هم از دست داده فعلا فقط باید غذای مقوی بخوره.
_ باشه ممنون میتونید برید
تعظیم دوباره ای کرد و بعد از برداشتن لوازمش، از اتاق خارج شد.
خدمتکاری که اونجا بود، خطاب بهش گفت : ببخشید سرورم پزشک گفتن باید بهشون غذا بدم خودشون نمیتونن
_ تو برو خودم انجام میدم
جانگ کوک با تعجب نگاهش کرد.
سینی حاوی سوپ رو از خدمتکار گرفت.
بعد از خروجش، به سمت جانگ کوک رفت.
+ ممنون سرورم اما لازم نیست شما انجامش بدین
_ چرا نیازه
+ اما من جسارت نمیکنم سرورم
با اخم گفت : چند بار باید بهت بگم از دستوراتم پیروی کنی؟
جوابی نداد..... کنارش روی تخت نشست.
لباسش باز بود و هیکل خوش فرم نمایان شده بود. سعی کرد بهش توجهی نکنه.
کاسه رو بالا آورد و قاشق رو گرفت و به سمت دهنش برد.
با خوردن محتویات داخل قاشق اخماش تو هم رفت : این....داخلش چیه؟
_ دارو
+ من نمیخورم
لیسا متقابلا اخمی کرد : مگه دست خودته؟
جانگ کوک با جدیت گفت : من هیچوقت همچین.....
با ورود قاشق به دهنش حرفش قطع شد و متعجب به لیسا که با لبخند شیطونی نگاهش میکرد، نگاه کرد.....
_ با من بحث نکن
جانگ کوک با حرص روش و برگردوند.... اون هیچوقت به کسی اجازه نمیداد که مجبور به انجام کاری بکنتش اما اینکه مجبور بود به حرف های شاهزاده گوش بده، اعصابش و به هم میریخت...... قاشق دیگه ای پر کرد و جلوی دهنش نگه داشت..... دست هاش و مشت کرد و خوردش..... لیسا با لبخند پیروزمندانه ای دوباره قاشق رو پر کرد.....
بعد از تموم شدن سوپ، کاسه رو داخل سینی برگردوند.....
از رو تخت بلند شد و ایستاد : اگه به چیزی احتیاج داشتی، به کارکنا اطلاع بده برات بیارن.....
با اخم جواب داد : بله سرورم
لیسا که خندش گرفته بود، به سمت در حرکت کرد : به خدمه میگم بازم برات سوپ بیارن
شتاب زده سر بلند کرد..... با دیدن صورت خندونش، اخمش عمیق شد : مسخره میکنین؟
با همون لبخند شیطنت آمیزش جواب داد : راستش آره
و سریع از اتاق خارج شد.......
_________________________________
_ من نمیخوام
جین با اخم نگاهش کرد : یعنی چی نمیخوام؟ این وظیفه ی توعه
خودشو روی تخت انداخت : اما من خستم تازه از تیراندازی برگشتم
+ خب کی بهت اجازه داد بری تیراندازی؟ من که همیشه مخالف این کارت بودم
_ هوفففف ولی پدر اجازه میده
+ ولی من اجازه ندادم
کلافه نشست و با اخم گفت : ولی من....
+ کاری نکن با پدر صحبت کنم دیگه نزاره با سربازا تمرین کنی
با ناراحتی و بلند شد و طلبکارانه نگاهش کرد : باشه حالا
جین لبخند پیروزمندانه ای زد : برو معلمت منتظره
_ باشه
بعد از خروج جین، با حرص لگدی به تخت زد و نشست..... ناگهان با فکری که به سرش زد، شتاب زده بلند شد و به سمت در رفت.....
_________________________________
"رز"
مثل این چند روز، روی زمین نشسته بود و سرش و روی زانوش قرار داده بود.....
در باز شد و سربازی اومد داخل : بلند شو
عکس العملی نداد که سرباز با صدای بلند تری گفت : نشنیدی چی گفتم؟ اعلی حضرت منتظرته
نفس عمیقی کشید..... از جا بلند شد و همراه سرباز از اون اتاق تاریک خارج شد..... همین که پاش و از اون سلول تنگ و تاریک بیرون گذاشت، نفس راحتی کشید......
اینکه بعد از زمان طولانی ای از تاریکی بیرون بیای و به روشنایی برسی واقعا حس خوبیه......
از پله ها بالا رفتن و به سالن جلسه رسیدن...... وارد که شدن، نگاه افراد تو سالن به سمتشون برگشت..... برعکس اولین روز افراد کمتری اونجا بودن..... سرباز تعظیمی به پادشاه کرد که فیلیپ بهش اشاره کرد میتونه بره...... بعد از خروج اون سرباز، فیلیپ به جین نگاه کرد : شروع کن
جین خونسرد بلند شد و ایستاد...... خطاب به چند وزیری که اونجا حضور داشتن گفت : طبق دستور پدر، من بعد از اتفاقی که برای فرمانده جئون افتاد، در مورد اون عسجد شناس تحقیق کردم اما همه میگفتن چند روزیه غیب شده..... منم به خونش رفتم اما کسی در و باز نکرد...... برای همین مجبور شدیم در و بشکنیم و وارد خونش بشیم..... اما با چیزی به جز یه جسد روبرو نشدیم..... پس خودم مجبور شدم اون نشان رو پیش یک عسجد شناس ماهر ببرم.....
یکی از وزرا سریع گفت : پس چی شد سرورم؟
جین به سمت رز برگشت و همونطور که بهش خیره شده بود، گفت : گفت این نشان کاملا از طلا ساخته شده..... طلای کمیاب و خالصی که فقط اشراف از اون استفاده میکنن......
اون سه وزیر با تعجب به رز نگاه کردن..... کی فکرش و میکرد دختری با لباس های پاره و خونی، صورت آشفته و بدن زخمی، شاهزاده ی روسیوس ها باشه.....
یکیشون بلند شد و خطاب به پادشاه و جین گفت : اما هنوزم ما نمیتونیم بهش اعتماد کنیم سرورم شاید اون از خانواده ی سلطنتی نباشه
یکی دیگه از ورزا بلند شد و خطاب بهش گفت : اما دزدیدن نشان سلطنتی سخته مگر اینکه از خدمتگزاران نزدیک اعضای سلطنتی باشی که در اون صورت هم سخته..... این نشان ها در محفوظ ترین و امن ترین مکان نگه داری میشن و هیچ کس به جز خانواده ی سلطنتی از مکانشون خبر نداره
جین سری تکون داد : درسته اما بازم نمیتونیم بهش اعتماد کنیم.....
فیلیپ به وزیر مین نگاه کرد : فعلا براش یه اتاق آماده کن...... امشب جشن داریم اونم بفرستین
وزیر با تعجب به پدرش نگاه کرد : اما سرورم.....
فیلیپ دستش و به معنای سکوت بالا آورد : ما هنوز مطمئن نیستیم اگه اون شاهزاده باشه، برای ما بد میشه نمیتونیم بهونه برای جنگ دستشون بدیم
در سالن باز شد و نگهبانی اومد داخل : سرورم بانو چیان میخوان بیان داخل
جین با شنیدن اسم معلم لیسا متعجب شد.....
× بگو بیاد داخل
بانو چیان وارد شد و تعظیمی کرد.......
× چه اتفاقی افتاده؟ شاهزاده با شما نیست؟
چیان با اخم به فیلیپ جواب داد : سرورم من خیلی وقته منتظرشون هستم اما نیومدن
فیلیپ با تعجب به جین نگاه کرد..... جین از جا بلند شد و با عصبانیت گفت : چرا زودتر نگفتی که نیومده؟
× من میخواستم بهتون اطلاع بدم سرورم اما ماری بهم اجازه نداد.
_________________________________"لیسا"
با عجله وارد اتاق جانگ کوک شد و به سمت تختش رفت..... جانگ کوک با برخورد محکم در به دیوار، شوکه روی تخت نشست......
دستش و کشید : زودباس بلند شو
متعجب نگاهش کرد : اتفاقی افتاده سرورم؟
_ بلند شو بعدا بهت میگم
آروم از تخت پایین اومد هنوز جای زخمش درد میکرد که با بلند شدنش تیر کشید...... لیسا با عجله شنلش رو برداشت و روی شونه های عریضش انداخت...... جانگ بی حرکت و با تعجب به کارهاش نگاه میکرد.....
دستش و کشید و از در خارج شد.
جانگ کوک که دردش گرفته بود، دستش و پس کشید و ایستاد...... با گنگی برگشت : زودباش بیا
سعی کرد به دردش توجهی نکنه..... پشت سرش حرکت کرد..... به سمت پالمر رفتن..... سوار اسب شد و به جانگ کوک که با اخم بهش خیره شده بود، نگاه کرد : سوار شو دیگه منتظر چی هستی؟
کلافه سوار اسب شد و کمی با فاصله ازش نشست..... با سوار شدن جانگ کوک، لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست..... لگد محکمی به اسب زد که باعث شد با شتاب حرکت کنه...... جانگ کوک که از حرکت یهوییش شوکه شده بود، دستاش و دور لیسا گرفت و باعث شد لبخندش عمیق تر بشه..... با عصبانیت و صدای بلندی گفت : میتونم بپرسم دارید مند کجا میبرین شاهزاده؟
با همون لبخند جواب داد : نه!
با حرص دستاش و مشت کرد و سعی کرد خودش و کنترل کنه تا سر این دختر بی ملاحظه داد نزنه......
ESTÁS LEYENDO
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanficسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ