با احساس سوزشی که توی دستش پیچید، چشم هاش رو باز کرد و نشست.
با دیدن مردی که بالا سرش به دیوار تکیه داده و خوابیده ، ترسیده دست رو دهنش گذاشت. نگاهی به سرتاپاش انداخت؛ از لباساش حدس میزد آدم معمولی ای باشه....
از جا بلند شد. یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده که از اینجا سر در آورده.... آخرین بار از درد و خستگی زیاد بخاطر فرار از دست سربازا توی جنگل قایم شده بود. به سمت در کلبه رفت و بعد از برداشتن شنلش، به سرعت از اونجا خارج شد.
جیمین بعد از شنیدن صدای بسته شدن در، از خواب پرید و با جای خالی دختر مواجه شد.... با تعجب بلند شد و به سمت در رفت و بازش کرد اما اون رفته بود...._________________________________________
"قصر روسیوس ها"
پادشاه با عصبانیت به سمت نامجون که روی زمین زانو زده بود، رفت و بالا سرش ایستاد : چطوری فرار کرده؟
نامجون همونطور که سرش پایین بود جواب داد : تو راه ما متوجه ی گم شدنشون شدیم ایشون یه نامه هم برای شما گذاشتن.
نامه رو به دست پادشاه داد . پادشاه بعد از باز کردنش مشغول خوندنش شد : متاسفم پدر اما من دیگه نمیتونم شاهزاده ی کشوری باشم که با دست خودش مردمش رو به کشتن میده امیدوارم درک کنید .
با عصبانیت نامه رو مچاله کرد و انداختش زمین : کسی متوجه نشد؟
× نه اعلی حضرت من بعد از متوجه شدن این موضوع مستقیم اومدم و به شما خبر دادم .
+ مطمئن شو کسی از این موضوع با خبر نشه اگه فیلیپ و آنتونی از این موضوع با خبر بشن، از دخترم برای تهدید من استفاده میکنن.
× چشم سرورم
+ هرچه زودتر پیداش کنین._________________________________________
با تمام توانش میدوید. از زخمش خون میومد و سوزشش بیشتر شده بود.
با گیر کردن پاش به سنگی، نتونست خودش رو نگه داره و پرت زمین شد. به پشتش نگاه کرد. سرباز ها بالا سرش ایستادن. یکیشون با تعجب به سمت چیز طلایی رنگ دایره شکلی که کنار دختر روی زمین افتاده بود رفت و برش داشت. با دیدن نشان سلطنتی، متعجب نگاهش کردن.
نگاهش وحشت زده شد. سه سرباز با حیرت نشان رو به سمتش گرفتن : اینو از کجا آوردی؟
با دیدن سکوتش ، بلندش کردن : راه بیفت._________________________________________
"لیسا"
بعد از برداشتن کمانش با هیجان به سمت محوطه ی تمرینات سرباز ها رفت.
با دیدن فرمانده ی جدید که مشغول آموزش سرباز ها بود، لبخندی زد و به سمتشون رفت. پشت بهش ایستاده بود که با تعظیم همه، متعجب برگشت و با دیدن لیسا، سریع خم شد : سلام سرورم.
_خسته نباشید فرمانده
+ ممنونم. چیزی شده که اعلی حضرت تشریف آوردن؟
_ منم میخوام تمرین کنم
با تعجب نگاش کرد : تمرین؟
_ بله
به سمت سربازا رفت و کنارشون ایستاد.
بیشتر اوقات با فرمانده جئون تمرین میکرد برای همین سرباز ها از این موضوع خبر داشتن اما برای جانگ کوک که تازه به این قصر اومده بود، عجیب بود .
روبروشون ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن. لیسا با دقت به حرفاش گوش میداد. همیشه عاشق تیر اندازی بود و از بچگی همیشه با پدرش تمرین میکرد و هیچ موقع خسته نمیشد .
سرباز ها یکی یکی تیرهاشون رو پرتاپ کردن که نوبت به لیسا رسید .
کمان رو بالا آورد و با دقت نشونه گرفت....محکم ولش کرد که تیر با شدت پرتاب شد و مستقیم به هدف برخورد کرد.
جانگ کوک با تعجب و تحسین نگاهش کرد. تا به حال زنی رو ندیده بود که انقدر توی تیر اندازی ماهر باشه.
با دیدن سرباز ها درحالی که شخصی رو به قصر میبرن، متعجب شد. سر و وضع دختر آشفته و لباس هاش خونی بودن.
بی توجه به اطرافش همراه سرباز ها راه میرفت. احساس میکرد دیگه به آخر خط رسیده....
به سمت سالن رفتن . جین با دیدنشون اخمی کرد.
فیلیپ منتظر نگاهشون کرد.
یکی از سرباز ها جلوتر رفت و تعظیم کرد : روز بخیر اعلی حضرت
به دختر اشاره ای کرد و گفت : ما این شخص رو موقع فرار در جنگل پیدا کردیم و....
نشان رو بیرون آورد و به سمتشون گرفت : این همراهش بود
جین بهش اشاره کرد که نشان رو به پادشاه بده.
فیلیپ بعد از گرفتنش، با دقت بهش خیره شد. متعجب زیر لب زمزمه کرد : نشان سلطنتی؟
با دیدن علامت روسیوس ها پشت نشان، با اخم سر بلند کرد و به دختر نگاه کرد : اینو از کجا آوردی؟
نمی دونست چه جوابی باید بده.
جین با عصبانیت داد زد : جواب بدههه
_ مال خودمه
فیلیپ ابرویی بالا انداخت. از جا بلند شد و با قدم های آهسته به سمتش رفت. روبروش ایستاد و نگاهی به سر تاپاش انداخت : مال خودته؟
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد._________________________________________
جیمین مثل همیشه خونسرد و متین به سمت لیسا رفت : همه داخل هستن؟
لیسا سری تکون داد. به همراه جیمین وارد سالن شدن و به سمت جایگاهاشون رفتن. فیلیپ به همراه پسرش جین، مشغول صحبت بودن که با نشستن لیسا و جیمین به بحثشون خاتمه دادن.
تقریبا وقتی که همه ی وزرا و خانواده ی سلطنتی تو سالن بودن، در باز شد و رزان به همراه دو سرباز وارد سالن شدن....وسط سالن ایستادن....فیلیپ با صدای بلندی خطاب بهش گفت : بیا نزدیکتر
رزان آروم قدمی به جلو برداشت اما سر بلند نکرد....فیلیپ خطاب به همه گفت : این دختر ادعا میکنه از خاندان سلطنتیه
نشان رو بیرون آورد که همه با دیدن نشان سلطنتی روسیوس ها شوک زده شدن.
×و ادعا میکنه این نشان برای خودشه
جیمین با حیرت بهش نگاه کرد نمیتونست باور کنه دختری با اون سر و وضع که اولین بار توی جنگل بهش تیر زده بود، بتونه عضوی از خاندان سلطنتی باشه.... لیسا با تعجب نگاهی یه سرتاپاش انداخت.... سر و وضع آشفته و لباسهای پارش چیز دیگه ای میگفتن....
یکی از وزرا بلند شد و با پوزخند گفت : سرورم! ما چرا باید حرف این شخص و باور کنیم اونم وقتی که فقط یک نشان همراهشه.
جین ابرویی بالا انداخت : فقط یک نشان؟ تنها چیزی که میتونه هویت خاندان سلطنتی رو ثابت کنه،نشان سلطنتی هر کدومه
اون وزیر در جوابش گفت : درسته اعلی حضرت اما ما چطور بفهمیم که این نشان متعلق به همین شخصه؟
فیلیپ با اخم گفت : منظورت چیه؟
× سرورم! از کجا معلوم این دختر یک جاسوس نباشه و برای رد گم کنی ما از طرف روسیوس ها فرستاده نشده باشه؟ سرزمین اونها به فریب و ریاکاری مشهوره این دختر هم ممکنه جاسوس پادشاهشون باشه
حتی دلش نمی خواست سر بلند کنه فقط میخواست زود تر این معرکه ی مسخره تموم بشه و برگرده.
وزیر دیگه ای بلند شد : سرورم! من درخواست بررسی اون نشان رو دارم از کجا معلوم نشان تقلبی نباشه؟
پادشاه سری به حرف های اونها تکون داد.... روی صندلی مخصوصش که از زر ساخته شده بود، نشست. جانگ کوک که تا الان ساکت بود، از جا بلند شد و خطاب به پادشاه گفت : من عسجد شناس(طلا شناس) ماهری رو میشناسم اگه سرورم اجازه بدن، میتونم ازشون بخوام.
جین سریع جواب داد : باید قابل اعتماد باشه این موضوع به سرنوشت دو کشور مربوطه
+ بله سرورم کاملا قابل اعتماده
لیسا با کنجکاوی به حرفاشون گوش میداد. به نظرش اون دختر مشکوک بود از طرفی به لباس ها و پوشش نمی خورد شاهزاده باشه از طرف دیگه هم وجود اون نشان همه چی رو سخت کرده بود....
× یکی از قصر رو همراه خودت ببر
لیسا که خیلی دلش میخواست بفهمه موضوع از چه قراره، با این حرف برادرش بلند شد : من باهاشون میرم
جانگ کوک با تعجب نگاهش کرد....
جین اخمی کرد : نمیش...
پادشاه دستش و بالا آورد و حرف فیلیکس رو قطع کرد : میتونی باهاش بری
لیسا لبخندی زد و با خیال راحت روی صندلی نشست.
وزیر کیم بلند شد و روبه فیلیپ گفت : عالیجناب! قصد دارید با این دختر چیکار کنید؟
پادشاه به رز نگاه کرد و در جواب گفت : این دختر باید تا زمان مشخص شدن هویتش، زندانی بشه
CITEȘTI
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ