چند ساعتی میشد که قصر در هیاهو بود.... اشراف زاده هایی که تو سالن اصلی منتظر ورود شاهزاده بودن، کم کم به شک افتاده بودن و صدای پچ پچ هاشون توی کل سالن پیچیده بود....
جین بعد از اینکه متوجه غیب شدن خواهرش شده بود، یک ثانیه هم آروم نگرفته بود.... اما هنوز جرعت نکرده بود درموردش چیزی به جیمین بگه....
× سرورم!
به سربازی که با استرس جلوش ایستاد، نگاه کرد.... با نگرانی پرسید : چی شده؟
× سرورم فرمانده جئون نیستن؛ رفتم گشتم اما نبودن
جین دستاشو مشت کرد و لعنتی زیر لبش فرستاد.... دیر فهمیده بود که اون پسر داره بهشون خیانت میکنه.... ای کاش زودتر متوجه میشد و اونو زندانی میکرد.... ای کاش زودتر جلوش رو میگرفت.... از اولم احساس خوبی بهش نداشت.... از اولین روزی که دیده بودش میدونست با نقشه ای به اینجا اومده....
خواست وارد قصر بشه و به پدرش اطلاع بده که با فریاد چند سرباز با شوک برگشت و به شکسته شدن دروازه های قصر نگاه کرد....
________________________________________مدت زمان زیادی تو راه بودن و دیگه هوا تاریک شده بود.... با عبور از جنگل و طی مسافتی طولانی، به کلبه ای رسیدن.... جانگ کوک افسار اسبو کشید و نگهش داشت....
لیسا به کمک مرد از اسب پایین اومد.... از زمانی که حرکت کرده بودن، دلشوره ی عجیبی به جونش افتاده بود.... حس بدی داشت.... پشیمون نبود اما حس خوبی نداشت.... اینکه نمیدونست از این به بعد قراره چه اتفاقی بیفته، اینکه نمیدونست چه آینده ای در انتظارشه، نگرانش میکرد.... نمیدونست چرا به جانگ کوک اعتماد کرده و باهاش تا اینجا اومده.... دوست داشت بدونه الان توی قصر چه خبره! احتمالا تا الان همه متوجه غیب شدنشون شده بودن....
با دقت به اطرافش نگاه کرد.... جانگ کوک به سمت کلبه رفت.... درشو باز کرد و منتظر موند اول لیسا بره داخل....
دامنش و بلند کرد.... با همون لباس عروس دست و پاگیر تا اینجا اومده بود....
_اینجا خونه ی خودته؟
+ قبل از اینکه بیام قصر اینجا زندگی میکردم
با قدم های آروم به طرفش رفت....
_ تنها؟
+ بله
بدون سوال دیگه ای، با تردید وارد کلبه شد.... جانگ کوک هم بعد از بستن افسار اسبش به درخت وارد کلبه شد و درو بست....
لیسا با دقت دورتا دور اون کلبه ی کوچیک رو از نظر گذروند.... میز چوبی ای با دو تا صندلی دو طرفش گوشه ی خونه بود.... یه سمت شومینه و سمت دیگه اتاقی قرار داشت....
مرد جوان با شرمندگی نگاهش میکرد.... میترسید شاهزاده با دیدن کلبه نا امید شده باشه اون دختر تا الان توی قصر بزرگ شده بود و حالا زندگی کردن داخل این کلبه، میتونست براش سخت باشه....
با شرمندگی خطاب بهش گفت : متاسفم اعلی حضرت اگه حس میکنید اینجا برای موندنتون مناسب نیست، میتونم ببرمتون جای دیگه ای؛ منو بخاطر حواس پرتیم ببخشید
لیسا لبخند محوی روی لبش نشوند و همونطور که قدمی بهش نزدیک میشد، جواب داد : اینجا رو به اون قصری که چند ساعت پیش ازش فرار کردیم، ترجیح میدم
جانگ کوک به صورت دختر که حالا با اون لب های سرخ و موهای درست شدش زیباتر از همیشه به نظر میرسید، خیره شد.... چشمهاش خسته بودن.... این رو تو اون فاصله ی کم به راحتی میتونست حس کنه.... ولی میتونست صداقت رو از اون چشمهای خسته حس کنه.... لبخندی روی لبش نشست....
لیسا با دیدن سکوت مرد، سرش و پایین انداخت و با خجالت پرسید : فقط میشه یه دست لباس بهم بدی؟
جانگ کوک سریع لبخندشو خورد : اوه الان میارم
به سمت اتاق رفت و تند تند یک دست لباسی که برای خودش بود رو برداشت و بعد از اینکه مطمئن شد تمیزه، از اتاق بیرون رفت و به سمت دختر که بلاتکلیف وسط خونه ایستاده بود، رفت و لباسو به سمتش گرفت : فک کنم یکم گشاد باشن فقط
لباسارو از دستش گرفت و به آرومی گفت : ممنون
با دیدن بی حرکتی دختر، سریع گفت : میتونی تو اتاق عوضش کنی
بدون اینکه چیزی بگه، وارد اتاق شد.... اتاق کوچکی که پنجره ای روی دیوار داشت و پایین پنجره تخت یک نفره ی کوچیکی بود.... یعنی جانگ کوک واقعا اینجا زندگی میکرد؟ چقدر زندگیش ساده بود....
خواست لباسشو در بیاره که با یادآوری اینکه بندای لباس عروس پشتشه و حتی برای پوشیدنش ماری بهش کمک کرده بود، نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد....
روی تخت نشست و لباسا رو تو دستش فشرد.... باید صداش میزد و ازش کمک میخواست؟ مونده بود چیکار کنه!
چند دقیقه ای اونجا نشسته بود که تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای جانگ کوک اومد : چیزی نیاز ندارین؟ فقط میخواستم بگم شما همونجا بخوابید من اینجام اگه کاری داشتید صدام کنید
جوابی از لیسا دریافت نکرد.... بهش حق میداد.... حتما انقد ذهنش آشفته بود که نمیدونست چی باید بگه.... کاملا درکش میکرد.... کسی که از زمان متولد شدنش تو قصر و بین اشراف زاده ها بزرگ شده و الان از اونجا فرار کرده و به همچین کلبه ی کوچیکی اومده، قطعا گیج شده....
اومد بره که با صدای آهستش، متوقف شد : جانگ کوک!
چرا با شنیدن اسمش از زبون اون دختر ضربان قلبش بالاتر رفت؟ چرا حس میکرد وقتی اون صداش میزنه اسمش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسه؟!
+ بله!
در که باز شد، با تعجب به لیسا که هنوز همون لباس بزرگ تنش بود نگاه کرد : عوض نکردین؟
با تردید گفت : اگه حس میکنین اون لباسا کهنن میتونم براتون چند دست لباس قرض بگیرم یکم جلوتر چند تا خونه دیگم هستش
_ نه نه نه اصلا بخاطر اون نیست
جانگ کوک ابروهاشو بالا انداخت و منتظر نگاش کرد.... لیسا سرش و پایین انداخت و همونطور که با انگشتاش ور میرفت با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : میشه... کمک کنی... درش... بیارم؟
خدا میدونه چقدر گفتن این جمله براش سخت بود.... انقدر ناخوناشو تو پوست دستش فرو کرده بود که مطمئن بود جاشون میمونه....
جانگ کوک با گیجی گفت : چی؟
لیسا بهش نگاه کرد : بندش... دستم... نمیرسه
و سریع پشت کرد.... موهاشو از پشتش جمع کرد و روی شونش انداخت.... نمیخواست این بحث خجالت آور بیشتر از این ادامه پیدا کنه....
جانگ کوک که هنوز تو شوک بود، با صدای دختر به خودش اومد : زود باش دیگه
بهش نزدیک شد و با تردید دستاشو بالا آورد.... الان که موهاش کنار رفته بود، گردنش بیشتر به چشم میومد.... نفس عمیقی کشید و بندو گرفت.... لیسا یه دستش و روی قلبش گذاشت و چشمهاشو روی هم فشار داد.... چقدر شکر گزار بود که جانگ کوک پشتشه و نمیتونه صورت مضطربش رو ببینه....
جانگ کوک به آرومی بند اول و دوم رو کشید و بازشون کرد.... دست لرزونش به طرف سومی رفت و اونم کشید....
با دیدن پوست سفید کمرش آب دهنش رو قورت داد و نفسش و با صدا بیرون فرستاد....
با برخورد نفسای داغ مرد به پوستش کمی مورمورش شد و خودش و جمع کرد....
جانگ کوک بهش نزدیک تر شد و تو فاصله ی چند سانتیش ایستاد.... بندای بعدی هم پشت سر هم باز کرد و همونطور که سعی میکرد چشم از کمر باریک و براق دختر برداره، به آرومی گفت : تموم شد
لیسا همونطور که دستش رو لباس بود که نیفته سریع ممنونی گفت و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، دوباره وارد اتاق شد و درو بست....
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ