لیسا رو روی زمین گذاشت.... به درخت تکیه دادش.... خودشم کنارش نشست.... نفس نفس میزد.... بعد از اینکه اون همه راه رو در حالی که دختر تو بغلش بود دویده بود، خسته شده بود.... به پشتش نگاه کرد.... کسی نبود....
لیسا که بخاطر دردی که داشت، تقریبا بی حال شده بود، پلکاش رو هم افتادن.... سرشو رو شونه ی جانگکوک گذاشت.... جانگکوک بهش نگاه کرد : شاهزاده!
_ هوم!؟
+ خوبید؟
آهسته چیزی شبیه نه به زبون آورد.... جانگکوک با کلافگی گفت : بهتون گفتم نیازی به دخالت شما نیست اگه به حرفم گوش میدادین هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد اما شما طبق معمول به حرف هیچکس اهمیت نمیدین....
با اخم اینارو میگفت.... لیسا شرمنده بود.... چیزی نداشت که بگه....
جانگکوک با دیدن حال بد و سکوتش، پشیمون شد از حرفش..... فهمید الان موقعیت خوبی برای بحث کردن نیست.....
آهی کشید و تکیشو از درخت گرفت..... لیسا اونقدر خسته بود که حتی حال نداشت چشم باز کنه.....
جانگکوک به اطراف نگاه کرد..... هوا روشن بود و جنگل ساکت..... مشکلی نداشت اگه یکم اینجا استراحت میکردن..... با سرباز ها کلی فاصله داشتن.....
شنلش رو در آورد و روی لیسا انداختش.....
به صورتش نگاه کرد..... انگار خواب بود..... برای لحظه ای با خودش گفت چقدر معصوم شده..... لبخند محوی که به زور مشخص بود روی لبش نشست..... دستش و بلند کرد و به سمت تار مویی برد که روی صورتش افتاده بود..... به آرومی کنارش زد..... پشت دستش رو به آرومی رو گونش کشید..... زیر لب به آرومی زمزمه کرد : ای کاش همیشه همینقدر آروم بودی
دستش و عقب کشید.... بلند شد.... قدم برداشت و به سمت اسبش رفت.... لیسا که تا الان بیدار بود، پلکاش به آرومی باز شدن.... لبخندی زد.... لمس دست جانگکوک رو که حس کرد، با خودش گفت پس یعنی از دستم ناراحت نیست!
_____________________________________+ برو پایین
رز بی حرف از اسب پایین اومد و به سمت خونه رفت.... بدون اینکه منتظر جیمین باشه، رفت داخل و درو محکم بست.....
جیمین بعد از بستن اسب به سمت کلبه رفت و محکم به در کوبید....
+ درو باز کن
محکم تر زد : با توام میگم بازش کن
صدای رز اومد که با داد گفت : میخوام تنها باشم
جیمین با حرص دستاشو مشت کرد : من دارم برمیگردم قصر توام انقدر تنها بمون که بمیری
و بعد این حرف رو به سربازی که جلوی در بود آرومتر گفت : حواست بهش باشه
× چشم
_____________________________________فیلیپ با کلافگی دستاشو مشت کرد : همتون بی عرضه اید چطور ممکنه از سیاهچال در آورده باشنش؟
= م...من نمیدونم سرورم... باور کنین من بی تقصیرم
× اگه بی تقصیری چطور گذاشتی به راحتی دو نفر رو از قصر ما بدزدن؟! فرمانده هیچی اما...
داد زد : میدونی مجازات کم کاری در برابر خاندان سلطنتی چیه؟ چطور گذاشتی دخترمو بدزدن؟
سرباز با ترس روی زمین نشست : من بی تقصیرم اعلی حضرت لطفا منو عفو کنید... من فقط اومدم بهتون خبر بدم...
فیلیپ با صدای تقریبا بلندی گفت : برو بیرون نمیخواد توجیه کنی
سرباز سریع بلند شد و بعد از تعظیم از اونجا خارج شد....
جیمین با دیدن سربازی که با لباس رزم و ترسیده از اتاق پادشاه خارج میشد، با تعجب وارد اتاقش شد و درو بست....
فیلیپ با صدای در سر بلند کرد و با جیمین مواجه شد....
جیمین تعظیم کوتاهی کرد و به سمتش رفت : سلام سرورم
فیلیپ با ناراحتی جوابشو داد....
+ اتفاقی افتاده؟
نمیدونست چطور باید برای جیمین توضیح بده.... میترسید که جیمینم بعد شنیدنش به میدون جنگ بره و همه چی خراب بشه.... اگه به گوش آنتونی میرسید مطمئنا همه چیز بدتر میشد....
× راستش... یه خواهشی ازت دارم
جیمین منتظر نگاهش کرد....
× میخوام موضوعی رو باهات در میون بگذارم فقط امیدوارم باهاش عاقلانه برخورد کنی
بعد از اینکه نفس عمیقی کشید، شروع کرد به توضیح دادن همه چیز..... گم شدن لیسا، گروگان گرفته شدنش توسط فرمانده ی روسیوس ها و در آخر جنگیدنش با اونا.....
جیمین هر لحظه بیشتر از قبل تعجب میکرد و سعی میکرد جلوی خودشو بگیره که نگه یعنی این قصر چهارتا سرباز درست درمون نداره که از شاهزادشون محافظت کنن؟
× فقط ازت میخوام کاری برام انجام بدی..... با پدرت صحبت کن و تاریخ مراسم ازدواجتون رو جلوتر بنداز..... میترسم هر چه بیشتر بگذره روسیوس ها بیشتر دنبال از بین بردن اتحاد ما باشن.....
جیمین سری تکون داد و آهسته گفت : به پدر درموردش میگم
× ممنونم..... راستی چیزی میخواستی بگی اومدی اینجا؟
بعد از مکث کوتاهی جواب داد : در مورد رزان....
× مشکلی پیش اومده؟
+ راستش..... به نظرم..... اونجا زندانی کردنش درست نباشه بهتر نیست بیاریمش داخل قصر؟
× توی قصر ممکنه جاسوسی وجود داشته باشه؛ اونا دختر من رو به راحتی دزدیدن چه برسه به شاهزاده ی خودشون..... نه..... فعلا به اون دختر نیاز داریم..... اون میتونه صلاح خوبی برای تهدید کردنشون باشه
جیمین باشه ی آرومی گفت..... نمیدونست چرا اما انگار یه جورایی ناراحت بود..... با خودش گفت حتما بخاطر دزدیده شدن لیساست اما هنوز نمیدونست دلیل ناراحتیش شخص دیگه ایه....
_____________________________________نگهبان های جلوی قصر با دیدنشون، دروازه رو باز کردن.... لیسا و جانگ کوک به همراه اسباشون وارد قصر شدن.... بعد از سه روز بالاخره رسیده بودن.... مرز آیوتایا و روسیوس ها که جنگ بود، فاصله ی زیادی با قصر داشت.... طولانی بودن راه فقط خستگی براشون به همراه داشت.....
ماری با شتاب از قصر خارج شد و به سمت لیسا که از اسب پایین میومد رفت و محکم بغلش کرد.....
× ببخشید شاهزاده؛ ببخشین که خوب ازتون مراقبت نکردم..... ببخشید که حواسم بهتون نبود
از بغلش بیرون اومد و شونه هاشو گرفت.... تو صورت خستش زل زد و با گریه گفت : بلایی که سرتون نیاوردن سرورم؟ حالتون خوبه؟ جاییتون صدمه ندیده؟
لیسا با بی حالی لبخند محوی زد و دستاشو از شونش پایین آورد و فشرد : من خوبم
جانگ کوک اسبارو به سربازی سپرد تا به اصطبل ببره و کنارشون ایستاد.... با نگرانی به لیسا نگاه کرد : سرورم مطمئنین حالتون خوبه؟
لیسا سری به معنای آره تکون داد.... جانگ کوک به ماری نگاه کرد : بهتره شاهزاده رو به اتاقشون ببرین حالشون زیاد خوب نیست
لیسا دست ماری رو ول کرد : گفتم خوبم
و خواست قدمی برداره که چشماش سیاهی رفتن.... جانگکوک برای اینکه از افتادنش جلوگیری کنه، سریع بازوشو گرفت.... لیسا برای کنترل خودش دست ماری رو گرفت.... اون یکی دستش و روی سرش گذاشت و پلکاشو روی هم فشار داد.... تو این چند رو نه درست خوابیده بود نه غذای درست و حسابی خورده بود.... بدنشم بخاطر افتادنش از اسب هنوز درد میکرد....
ماری با نگرانی گفت : میتونین راه برین؟ میخواین یکی رو خبر کنم شما رو تا اتاقتون ببره؟
+ من میبرمش
و بدون اینکه منتظر جوابشون باشه، یکی از دستاشو دور شونه هاش و اون یکی رو زیر زانو هاش انداخت و بلندش کرد و به سمت قصر رفت....
ماری هول شده دنبالشون رفت : صبر کنین فرمانده درست نیست شما اینکارو انجام بدین
جانگ کوک اما بهش توجهی نکرد....
لیسا با بی حالی و چشمای نیمه باز بهش خیره بود.... میدونست اونم خستس؛ حتی بیشتر از خودش.... اما با اینحال، با اینکه به زور روی پاهاش ایستاده بود، با اینکه صورتش خیس عرق بود، بازم به فکرش بود....
وارد قصر که شدن، ماری پا تند کرد و کنارش ایستاد : فرمانده بهتره بذارینش پایین از اینجا به بعد دیگه به عهده ی منه شما حق ندارین وارد قصر بشین تا زمانی که پادشاه نخواسته.... فرمانده!.... فرمانده باشمام! اگه نذارینش پایین به نگهبانا اطلاع میدم
جانگکوک اما انگار نمیشنید.... هیچ اهمیتی به حرفاش نمیداد؛ الان فقط سلامتی لیسا براش اهمیت داشت.... خدمتکارای داخل قصر با تعجب نگاشون میکردن.... جانگ کوک خواست پا رو پله ی اول بذاره که با صدای شخصی متوقف شد : صبر کن!
برگشت.... با شاهزاده ی رادوهایا، نامزد لیسا مواجه شد.... چون لیسا داخل بغلش بود، فقط سرشو به معنای تعظیم خم کرد....
جیمین با جدیت به سمتش رفت و نزدیکش ایستاد.....
به لیسا که کلا بی هوش شده بود، نگاه کرد : چرا از حال رفت؟
+ سرورم اگه اجازه بدین اول ببرمشون داخل اتاق بعد بهتون توضیح بدم
جیمین دستاشو بالا آورد و لیسا رو بغل کرد : من میبرمش
جانگکوک با بی میلی لیسا رو به دستش داد....
جیمین لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، بهش زد : ممنون که تا اینجا آوردیش فرمانده
و از کنارش رد شد.... ماری هم چشم غره ای بهش زد و پشت سر جیمین، از پله ها بالا رفتن....
جانگکوک آهی کشید و سرش و پایین انداخت.... نمیدونست چرا اما به دلایلی اعصابش به هم ریخته بود....
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ