𝑷𝒂𝒓𝒕 9⚜

92 26 9
                                    

رز قدم های تند و با عصبانیت برمیداشت و به جیمین که با داد صداش میکرد توجهی نمیکرد.... میخواست فقط از دست اون ولیعهد نفهم فرار کنه..‌.. حس میکرد اگه کنارش بمونه نمیتونه جلوی خودش و بگیره که مشتش و توی صورتش نکوبه....
مردم داخل بازار با تعجب بهشون نگاه میکردن....
جیمین قدماشو تند تر کرد و کنارش قرار گرفت : نمیشنوی دارم صدات میکنم؟
_ نه
+ الان کجا داری میری؟
_ به تو ربطی نداره
+ هی این چه طرز حرف زدن با یه شاهزادس؟
_ این همون طرزیه که تو حرف میزنی
+ از لج کردن با من لذت میبری؟
_ خیلی
جیمین با حرص مچ دستش و گرفت : حق نداری بری
رز با شتاب دستش و بیرون کشید : حق نداری بهم دستور بدی فکر کنم اینو قبلنم گفتم
+ فکر کردی من به حرفات اهمیت میدم؟
_ برام مهم نیست اهمیت میدی یا نه تنها چیزی که برام مهمه فرار کردن از دست توعه
جیمین که از دستش کفری شده بود به سمتش رفت و بدون اینکه بهش اجازه ی فکر کردن بده، دستاش و دورش حلقه کرد و بدون توجه به تقلاهاش بلندش کرد و انداختش رو شونش....
رز جیغی کشید و با داد گفت : چیکار میکنی؟ بذارم پایین
جیمین بدون توجه به نگاه های متعجب بقیه و دادای رز به سمت اسبش رفت و گذاشتش روش....
رز با جیغ گفت : بهت گفتم حق نداری منو وادار به انجام کاری کنی
و خواست پایین بیاد که جیمین سریع پشتش نشست.... دستاش و دورش حلقه کرد و سفت نگهش داشت.... رز با تقلا سعی میکرد از حصار دستاش آزاد بشه که با حرفش کنار گوشش متوقف شد : نمیخوای دوباره اون صحنه ی به یاد موندنی تکرار بشه که؟
پوزخندی زد و ادامه داد : هنوز طعمشون تو دهنمه بدم نمیاد دوباره امتحانش کنم
رز که متوجه منظورش شده بود با حرص دستاش و مشت کرد و آرنجش و محکم به شکمش کوبید......
جیمین آخی گفت و یه دستش و روی شکمش گرفت و با دستش دیگش، رز و سفت تر گرفت و از پشت کامل به خودش چسبوند و کنار گوشش زمزمه کرد : هر چقدر بیشتر با من لج کنی بیشتر برات بد میشه بهتره اینو فراموش نکنی
_________________________________

بعد از مدت طولانی بالاخره صدای باز شدن در اومد.... چشماش بسته بودن اما میتونست هاله ای از نور رو ببینه....
صدای پای چند نفر و بعد صدای شخصی آشنا براش اومد که میگفت : بازش کن
حس کرد کسی به سمتش میاد.... چند لحظه ای نگذشت که پارچه ی رو چشماش باز شد و دور گردنش افتاد..... دستاش هنوز بسته بودن....
چند باری پلک زد تا بلکه دیدش واضح بشه....
با گنگی نگاهش و اطراف چادری که داخلش بود، چرخوند و روی شخصی آشنا متوقف شد...... با تعجب زیر لب زمزمه کرد : وزیر مین
وزیر مین پوزخندی زد : صبح بخیر سرورم
لیسا هنوزم با تعجب نگاش میکرد...... درک نمیکرد چه اتفاقی داره میوفته......
مردی بلند قامت پشت سرش داخل شد که همه براش تعظیم کردن...... نگاهی به سر تاپای لیسا انداخت...... پوزخندی زد و کنار وزیر مین ایستاد...... لیسا صورتش و از نظر برگردوند...... نمیشناختش اما نگاه تمسخر آمیزش بدجور اذیتش میکرد...... سرتاپاشو از نظر گذروند...... روی علامت کنار سینش متوقف شد...... حیرت زده چند باری پلک زد تا مطمئن بشه...... اما انگار درست میدید...... علامت روسیوس ها بود...... دلشوره ای به دلش افتاد...... فهمیده بود قرار نیست اتفاقات خوبی بیفته......
× فرمانده! همونطور که میبینین آوردمش بهتره یادتون باشه چه قولی به من دادین......
اون مرد که وزیر مین فرمانده صداش زده بود، پوزخندش عمیق تر شد : عجول نباشین جناب مین تازه اول راهیم
× ارتش آیوتایا و رادوهایا نزدیک اینجاست...... ولیعهد آیوتایا هم همراهشونه اگه منو اینجا تو چادر شما ببینه اتفاقات خوبی نمیفته
= نگران نباش هیچکس شما رو تو این وضعیت نمیبینه هنوز خیلی کار ها مونده نباید به این زودی لو بریم الانم میفرستمت با چند تا سرباز هر چه زود تر از اینجا بری
مین سری تکون داد و از چادر خارج شد..... چند مردی هم که تو چادر بودن، با اشاره ی فرمانده ی روسیوس ها (نامجون) پشت سرش بیرون رفتن....
نامجون به لیسا که هنوز تو شوک بود نگاه کرد.... پوزخندی زد و به سمتش رفت.... جلوی پاش زانو زد.... دستش و زیر چونش گذاشت و صورتش و بهش نزدیک کرد : ترسیدی شاهزاده؟
لیسا آهسته گفت : اینجا چه خبره!
نامجون پوزخندش عمیق تر شد : بهتره ندونی چه خبره هنوز برای سنت خوب نیست دختر جون
چونش و ول کرد و بلند شد : آماده باش تا چند لحظه دیگه میبرمت برادر عزیزتو ببینی
لیسا با تعجب و ترس نگاش کرد...... نامجون بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از چادر خارج شد......
_________________________________

با صدای گریه های کسی شوکه چشم باز کرد.... سر جاش نشست و به رز که در حال خواب گریه میکرد نگاه کرد....
با تعجب صداش زد : رز!
حتی یه ذره تکون هم نخورد.... از جا بلند شد و به سمتش رفت.... کنارش روی زمین نشست.... خیس عرق بود.... به اطرافش نگاه کرد.... جنگل کاملا تو سکوت بود.... میخواستن برگردن اما بخاطر تاریکی هوا و از ترس گم شدن همونجا خوابیدن که صبح حرکت کنن....
با نگرانی دستش و گرفت و تکونش داد : رز بیدار شو
رز وحشت زده چشم باز کرد.... نفس نفس میزد.... با گنگی به اطرافش نگاه کرد.... بخاطر آتیشی که روشن کرده بودن نور کمی روی جیمین افتاده بود....
جیمین با نگرانی دستش و روی صورتش گذاشت : حالت خوبه؟
رز که هنوز از فضای خواب ترسناکش خارج نشده بود، فقط نگاش کرد....
جیمین با دیدن حالش، دستاش و دور حلقه کرد و کشیدش تو بغلش.... دستش و روی سرش گذاشت : چیزی نیست فقط خواب دیدی
رز خودش و توی بغلش جمع کرد.... هم سردش بود و هم بخاطر خواب بدش آشفته شده بود.... واسه همین مخالفتی نکرد و اجازه داد جیمین بغلش کنه..... واقعا بهش احتیاج داشت....
+ میخوای تعریف کنی چه خوابی دیدی؟
رز آهسته جواب داد : نه
جیمین تک خنده ای کرد : تو بدترین حالتم لجبازی
رز نفس عمیقی کشید و اشکاشو پاک کرد.... از بغلش بیرون اومد و به صورتش نگاه کرد : ببخشید بیدارت کردم
و دراز کشید...... جیمین نفسشو بیرون فرستاد و آهسته جواب داد : اگه مشکلی بود صدام کن
و بلند شد و خواست برگرده سرجاش که با فکری که به سرش زد، متوقف شد......
برگشت و به رز که به روبروش خیره بود نگاه کرد...... شنلش و کنارش پهن کرد و نزدیکش دراز کشید...... از پشت کامل بهش چسبید و بغلش کرد...... رز با شوک به دستای جیمین که دورش حلقه شده بودن نگاه کرد......
_ چیکا......
جیمین سرش و جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد : هیششش اینطوری امن تره
رز حرفی نزد...... نمیدونست چرا انگار اون شب دلش نمیخواست باهاش مخالفت کنه...... انگار آغوش کسی نیاز داشت تا دلتنگیش به سرزمینش کمتر بشه...... توی خوابش هم پدرش و دیده بود که توسط کسی کشته شده...... اونقدر بخاطر اون خواب که تقریبا واقعی به نظر میرسید ناراحت بود که به کسی نیاز داشت تا بهش دلگرمی بده....... چشماشو بست و سعی کرد بخوابه......
___________________________________

نامجون تند تند دست هاشو باز کرد.... دستش و کشید و بلندش کرد....
لیسا با ترس گفت : میخوای چیکار کنی
نامجون بدون اینکه جوابی بده، کشیدش بیرون از چادر...... لیسا با ترس به میدون جنگی که پر از سرباز های خونی بود، نگاه کرد......
با صدای فریاد شخصی آشنا، بهش نگاه کرد : دیر رسیدی فرمانده
با تعجب به جانگکوک که با شتاب همراه اسب به سمتشون میومد نگاه کرد...... ثانیه ای نگذشت که نامجون از پشت خنجری روی گلوی لیسا قرار داد و به خودش چسبوندش......
جانگکوک حیرت زده اسبش و متوقف کرد...... با شوک زیر لب زمزمه کرد : شاهزاده
_____________________________________

ووت و کامنت یادتون نره🙃💕

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora