چند دقیقه ای میشد که داخل رفته بودن و لیسا روی صندلی کنار میز نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود.... و جانگ کوک در حال عوض کردن ملافه های تخت چوبی قدیمی و گذاشتن ملافه های جدیدی که خرید، بود....
وسایل و لباس هایی که برای لیسا خریده بود رو هم داخل کمد قدیمی پایین تخت چید.... چشمش به لباس عروسش خورد.... هنوز وسط اتاق بود و نمیدونست باید باهاش چیکار کنه....
بهتر بود از خودش بپرسه.... از اتاق خارج شد.... دختر رو دید که مشغول بازی با انگشتاشه و متوجه حضورش نشده.... کمی گلوش رو صاف کرد که لیسا توجهش بهش جلب شد و نگاش کرد....
+ من اتاقتون رو تمیز کردم؛ وسالتون هم داخل کمده اگه حس کردین بازم به چیزی نیاز دارین، حتما بهم بگین
لیسا با قدردانی نگاهش کرد.... دید که جانگ کوک بخاطر گفتن چیزی تعلل داره....
_ چیز دیگه ای هم هست؟
+ راستش.... نمیدونستم باید با لباس عروسیتون چیکار کنم برای همین بهش دست نزدم.... اگه میخواید نگهش....
حرفش با جمله ای که از دهن لیسا خرج شد، قطع شد : بندازش دور
چشمی گفت و بدون اینکه چیزی بگه دوباره به اتاق برگشت و لباسو از رو زمین برداشت.... دیدن اون لباس، فقط بیشتر اون دختر رو اذیت میکرد و جانگ کوک همچین چیزی نمیخواست.... پس داخل کیسه ای گذاشتش و جلوی در انداختش که بعد بندازتش دور....
+ سوپ خوشمزه بود؟
در حالی که کاسه ی خالی از محتویات سوپی که برای لیسا پخته بود رو به آشپزخونه میبرد، پرسید و جواب کوتاهی گرفت : آره؛ ممنون
میتونست حال ناراحت دختر رو درک کنه.... چقدر این دختر آروم و غمگین که همش تو فکر بود، با شاهزاده ی بی پروایی که ثانیه ای رو برای کل کل کردن باهاش از دست نمیداد، فرق داشت....
با یاد آوری اون اوایل که تازه وارد قصر شده بود و دختر سر به سرش میذاشت، لبخندی روی لبش نشست....
چقدر دلش براش تنگ شده بود.... یعنی میتونست دوباره اون صورت درخشان رو وقتی که لبخند از لبش پاک نمیشه ببینه؟!
بعد از شستن و گذاشتن کاسه سرجاش، از آشپزخونه بیرون اومد و انگار که اون دختر قصد تکون خوردن نداشت....
+ سرورم!
با صدای جانگ کوک نگاهش میکنه.... تو همین یک شب نسبت بهش اعتماد زیادی پیدا کرده بود.... اون کاملا با حرفایی که در مورد خودش و پدرش میزدن متفادت بود و لیسا میتونست اینو در رفتارش ببینه.... هرکس دیگه ای بود، بی شک تا الان یه بلایی سرش آورده بود.... همینطور انقدر با فهم بود که هنوزم با احترام صداش میکرد و "سرورم" یا "اعلی حضرت" خطابش میکرد در صورتی که هردوشون میدونستن لیسا دیگه عضوی از خانواده سلطنتی نیست.... قطعا اگه برمیگشت یا پیداش میکردن، زندانی یا تبعید میشد و عنوانش هم ازش گرفته میشد اما جانگکوک به هیچ عنوان این رو به روش نمیاورد و بخاطر همین ازش ممنون بود....
_ بله!؟
+ اگه مشکلی نیست امروز میخوام ببرمتون جایی میخوام شهر رو بهتون نشون....
حرفشو قطع کرد : میام
جانگ کوک لبخندی از رو خوشحالی زد.... دروغ چرا! اینکه اون دختر قرار بود باهاش بیرون بره، هیجان زدش میکرد....
+ پس الان بریم؟
_ الان؟
لیسا متعجب پرسید و جانگ کوک جواب داد : آره
چند لحظه ای فکر کرد و بعد از جا بلند شد : باشه؛ میرم لباس بپوشم
و به سمت اتاق رفت و درو بست تا لباساشو عوض کنه....
درِ کمدی که برخلاف دیشب پر شده بود رو باز کرد....
چشمش به لباس زیر های نو و زنانه ای که به تمیزی چیده شده بودن خورد و به سرعت داغ شد.... اون پسر واقعا به فکر بود....
لبخند محوی روی لبش نشست و بعد از پوشیدن یه دست لباس زیر، لباس های کهنه رو با پیراهن کرم رنگی که گلهای ریز و زیبای صورتی داشت، عوض کرد.... لباس راحت، ساده و در عین حال زیبایی بود....
تا به حال همچین لباسی نپوشیده بود و این براش تجربه ی جدیدی بود....
موهای به هم ریختشو خیلی ساده اطرافش ریخت و از اتاق بیرون اومد....
جانگ کوک رو دید که با سبد چوبی ای تو دستش منتظرش ایستاده که با بیرون اومدنش، به سرعت نگاش کرد....
با دیدن لیسا که داخل اون پیراهن به طور شدیدی دوست داشتنی شده بود، لبخندی روی لبش نشست و سعی کرد جلوی خودشو بگیره و همین الان دخترو به خودش فشار نده....
_ بریم؟
+ اوه.... بله بله
نگاه از گرفت و اجازه داد اول لیسا از کلبه چوبی خارج بشه و خودش بعد از بستن در، دنبالش از رفت....
به سمت اسبش رفت و سبد رو بهش بست.... طنابش که به درخت وصل بود رو باز کرد و منتظر لیسا موند که سوار بشه....
بعد از نشستن لیسا، با تردید نگاش کرد.... مونده بود پشتش بشینه یا نه؟ نمیخواست کاری کنه که دختر با خودش فکر کنه حالا که کسی رو نداره، پسر داره ازش سواستفاده میکنه.... پس به آرومی پرسید : سرورم اجازه دارم که منم سوار بشم؟
لیسا اول با تعجب نگاش کرد.... لحظه ای نگذشت که حس کرد پروانه ها دارن تو دلش پرواز میکنن.... چطور اون پسر میتونست انقدر با فهم و شعور باشه؟! همین رفتار هاش باعث شده بود که لیسا بی چون و چرا بهش اعتماد کنه....
_ آره مشکلی نیست
نفسشو به راحتی بیرون میفرسته و پشت سرش سوار اسب میشه.... دستاشو از دو طرف لیسا جلو میبره و به افسار اسب میرسونه.... به خاطر فاصله ی کمی که بینشونه، لیسا به راحتی میتونه صدای ضربان قلبش رو کنار گوشش بشنوه....
ضربه ی پای جانگ کوک به اسب با حرکتش مساوی میشه و بخاطر یهویی بودنش، لیسا کمی به عقب متمایل میشه و به سینه جانگکوک برخورد میکنه....
از این وضعیت خوشش میاد برای همین دلیلی نمیبینه که تکون بخوره و فاصله رو از بین ببره....
جانگ کوک که حالا لیسا تقریبا بهش تکیه داده، سرش رو جلو میبره و اجازه میده باد با موهای حالت دار دختر، صورتش رو نوازش کنه....
حلقه ی دستاش رو دورش تنگ تر میکنه و سرعت اسب رو بیشتر....
عطر دختر رو با لذت داخل ریه هاش میفرسته و به قلب نا آروم و تپندش آرامش رو تزریق میکنه....
نمیدونه چقدر جلو رفتن اما با دیدن مقصد، سرعتش رو کمتر میکنه.... لیسا با تصور اینکه رسیدن از جانگ کوک فاصله میگیره و صاف میشینه و جانگ کوک به خودش لعنت میفرسته که چرا مسیر طولانی تری رو انتخاب نکرد که اون آرامش به این زودی تموم نشه....
آهی میکشه و اسب رو نگه میداره.... لیسا اما تمام حواسش به منظره ی زیبای روبروشه.... منظره ای که دست کمی از بهشت نداره و دختر میتونه قسم بخوره که تو بیست و یک سال زندگیش، تا به حال همچین منظره ای رو ندیده....
مسخ شده از اسب پیاده میشه و به جلو قدم برمیداره....
دور تا دور اون مکان رو درخت های شکوفه زده ی گیلاس پر کرده و درست وسط اونها دریاچه ی کوچیکی قرار داره که آبش به زلالی شیشه و به زیبایی بلوره.... و دختر زیر لب زمزمه میکنه : اینجا قطعا بهشته
و با هیجان کفش های راحتی که جانگ کوک براش خریده رو در میاره و به سمت دریاچه میره....
جانگ کوک بعد از بستن اسبش به شاخه ای از درختی که کنار دریاچست، سبد رو که به زین اسب بسته بود برمیداره و به سمت دختر میره.... با دیدن لبخندش، می ایسته.... محو زیباییش موقع خندیدن میشه....
لیسا کنار دریاچه نشسته و در حالی که دامنش رو تا روی زانوش بالا داده و پاهاش رو داخل آب گذاشته و با ذوق میخنده، قطعا یکی از دیدنی ترین صحنه های عمر پسره....
پاهای سفید و براق دختر که داخل آب تکون میخورن، قطعا میتونن دل عاشقش رو آب کنن.... آب دهنش رو به سختی قورت میده و به خودش قول نمیده که اگه یکم دیگه بهش خیره بشه، کاری دستش نمیده پس نگاه ازش میگیره و سبد رو روی زمین میذاره و بازش میکنه....
اول پارچه ای که برای نشستن اورده بود رو بیرون میاره و روی زمین پهن میکنه....
لیسا نگاه از آب میگیره و توجهش به جانگ کوک که در حال در آوردن خوراکی هایی از سبده جلب میشه.... "اون همیشه به فکره" تو ذهنش میگه و پاهاشو از آب در میاره....
جانگ کوک بهش پشت کرده و هنوز متوجهش نشده.... ناخودآگاه فکر شیطانی به سرش میزنه.... بد نیست اگه یکم سر به سرش بذاره نه؟
لباشو تو دهنش فرو میکنه و خندشو قورت میده....
از پشت بهش نزدیک میشه و کنارش می ایسته.... پسر هنوز در حال جابجاییه پس لیسا از فرصت استفاده میکنه و دستاشو بالا میاره و بدون اینکه اجازه ی فکر کردن بهش بده، محکم هلش میده که برابر با پرت شدنش تو آب میشه....
با پرت شدن پسر تو آب نمیتونه جلوی خندشو بگیره و بلند میزنه زیر خنده....
با بیرون اومدن صورت شوکه ی جانگ کوک از آب، حتی بلند تر از قبل میخنده و دستاشو روی شکمش میزاره....
پسر هنوز توی شوکه و هیچ ایده ای برای اتفاقی که افتاده نداره....
لیسا در حین خندیدن، برای اینکه بشینه، قدمی به عقب میره اما اونقدر حواسش پرت بود که سنگ زیر پاش رو نبینه و با گیر کردن پاش بهش، خندش قطع بشه و بدون اینکه بخواد تعادلش رو از دست بده و پرت بشه تو آب....
جانگ کوک سریع به سمتش میره و با گرفتن بازوش اون رو از آب بیرون میکشه.... لیسا چشماشو باز میکنه و نفسشو بیرون میفرسته....
حالا این نوبت جانگ کوکه که بهش بخنده.... تک خنده ای میکنه که با اخم بین ابروهای دختر مواجه میشه....
_ چرا میخندی؟
لباشو داخل دهنش فرو میبره و جلوی خودشو میگیره که لپای این دختر رو وقتی که به بامزگی اخم کرده، نکشه....
لیسا با حرص موهای خیس رو صورتشو کنار میزنه و مشتی به آب میزنه که باعث میشه پرت بشه تو صورت خودش....
جانگ کوک که دیگه نمیتونه جلوی خندشو بگیره، لبخندی روی لبش میشینه و بهش نزدیک میشه.... با شیطنت ابروهاشو بالا میندازه و با لحن خندونی میگه : خونسرد باشین سرورم به هر حال هر اشتباهی یه تاوانی داره
لیسا با لجبازی جواب میده : از دست انداختنم لذت میبری؟
پسر دوباره خنده ای میکنه و دستشو برای کنار زدن تار موی خیسی که جلوی صورت زیبای دختر روبروشه، بالا میبره و اونو کنار میزنه که اخماش باز میشن و تازه متوجه فاصله ی خیلی کم بینشون میشه....
جانگ کوک تو صورتش خم میشه و به آرومی زمزمه میکنه : لذت میبرم چون صورت زیباتون زمانی که اخم داره خیلی با نمک میشه
لیسا بالا رفتن ضربان قلبش و تند شدن نفس هاشو حس میکنه.... متوجه دست جانگ کوک میشه که از زیر آب دور کمرش حلقه میشه.... پسر اون یکی دستش رو بالا میاره و روی صورت خیسش میزاره....
به مردمک چشمهاش که در اثر هیجان میلرزن خیره میشه و ادامه میده : لذت میبرم چون در هر حالتی زیبا هستین.... مخصوصا....
لبش رو با زبونش تر میکنه و ادامه میده : مخصوصا الان
نمیتونست به پسر بگه که خودت الان که لباسات در اثر خیسی بهت چسبیده و هیکل درشت و جذابت بیشتر از همیشه تو چشمه، باعث میشی قلبم محکم تر از همیشه بکوبه؛ پس کمی خودشو عقب میکشه و موهاشو پشت گوشش میفرسته....
جانگ کوک اما دوباره بهش نزدیک میشه این دفعه کامل به خودش میچسونتش....
+ از اینجا خوشتون میاد؟
لیسا که بخاطر فاصله ی نزدیکشون، نفس کشیدن براش سخت شده، به سختی جواب میده : آ...آره
+ پس باید زیاد بیایم اینجا
و بعد این حرف بدون اینکه تعلل کنه، لباشو رو لبای دختر که بدجوری به دهنش شیرین اومده میچسبونه....
بعد از چند لحظه میخواد از دختر جدا بشه که با حلقه شدن دستاش دور گردنش، انرژی میگیره و لباشو حرکت میده....
نمیتونه به خودش دروغ بگه که چقدر با دیدن لیسا توی اون لباس که حالا کامل بهش چسبیده بود و از اونجایی که جنس نازکی داشت، سایه میداد، تحریک شده....
دستش و پشت سر لیسا قرار داد و سرعت بوسشونو بیشتر کرد.... لیسا که نفس کم آورده بود، کمی سرش و عقب کشید که بوسشون قطع شد....
با قطع شدنش، پسر چشم باز کرد و در حالی که نفس نفس میزد، بهش خیره شد.... زیاده روی کرده بود؟ لیسا که ازش نا امید نمیشد نه؟
سوالش با کشیده شدن لباسش توسط دختر و قرار گرفتن دوباره ی لباشون رو هم قطع میشه....
این دومین باری بود که لیسا میبوسیدش و دروغ بود اگه میگفت اون شیرین ترین چیزی نبود که تا حالا خورده....
لبای دختر رو کامل داخل دهنش فرو برد و با شدت بیشتری بوسیدش....
لیسا لباشو کمی از هم فاصله داد و اجازه داد که پسر با زبونش تک تک اجزای دهنش رو کشف کنه....
انقدر شدید میبوسیدس که لیسا حتی فرصت جواب دادن به بوسه هاشو پیدا نمیکرد....
جانگ کوک تقریبا نفس کم آورده بود اما قصد نداشت از اون لب های شیرین دل بکنه....
با عقب کشیدن لیسا، آهی کشید و چشم باز کرد.... صورت دختر وقتی که لپ هاش گل انداخته و سرش رو از خجالت پایین انداخته، دوست داشتنی تر از همیشه به نظر میرسه....
سرش و کمی پایین میبره و کنار گوش دختر متوقف میکنه....
با بوسه ای که رو شقیقش میزنه، لرزی به بدنش میفته و با دستاش که حالا رو بازوهاشه فشاری بهش وارد میکنه....
صدای بم شده و زمزمه مانند پسر به گوشش میرسه : لبات طعم هلوی شیرینی که تازه از درخت کنده شده میده
نفس تو سینش حبس میشه.... پلکاشو روی هم میزاره و از اون نزدیکی نهایت لذت رو میبره....
جانگ کوک انگشتاش رو نوازشگونه رو بازوی لطیف دختر میکشه و نفسشو رو گردنش فوت میکنه.... سرش رو پایین تر میبره و زیر گردنش متوقف میشه.... از اینکه دختر بی حرکت مونده و با کارهاش مخالفتی نمیکنه، حس خوشایندی بهش دست میده....
لبش رو به پوست لطیف گردنش میچسبونه و همونجا زمزمه میکنه : با من ازدواج میکنی؟
سوال یهوییش به قدری لیسا رو متعجب میکنه که هلش میده و با شوک نگاش میکنه....
جانگ کوک که از عکس العمل لیسا کمی ناراحت شده بود، سر پایین میندازه و آهسته میگه : فک کنم تا الان از رفتار هام متوجه احساسی که به شما دارم شده باشین؛ باید مفهمیده باشین که چقدر....
مکث میکنه.... سر بلند میکنه و مستقیم تو مردمک های لرزونش خیره میشه و ادامه میده : چقدر دوستون دارم
همون دو کلمه کافی بود که اشک از چشم های دختر جاری بشه.... چقدر شنیدن اون کلمه از دهن پسر روبروش، خوشایند بود....
جانگ کوک با دیدن اشکی که از چشمش پایبن اومد، نتونست حرفشو ادامه بده و به جاش با تعجب دوباره بهش نزدیک شد....
یعنی حرف اشتباهی زده بود؟ شاید دختر داشت با خودش فکر میکرد حالا که باهاش اومده، جانگ کوک داره ازش سو استفاده میکنه.... شاید فکر کرده بود فرار کردنش با این آدم کار اشتباهی بوده....
لیسا بدون اینکه چیزی بگه، بهش پشت کرد و از آب بیرون اومد....
با خارج شدنش، جانگ کوک با پشیمونی بخاطر حرفی که زده پشت سرش رفت....
لیسا در حالی که بخاطر باد سردی که یهو وزید و لرزی به بدن خیسش وارد کرد خودش رو جمع کرده بود، به روبرو خیره شد....
چرا دلش میخواست الان بپره بغل پسر و بهش جواب مثبت بده؟ جواب مثبت بده؟
یعنی اونم دوسش داشت؟
+ سرورم اگه حرف اشتباهی زدم، معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتتون کنم
اون پسر کسی بود که بخاطرش از جونش گذشته بود و اون رو به اینجا آورده بود.... اون کسی بود که بر خلاف خانوادش چیزی رو بهش تحمیا نمیکرد و در عین حال بیشترین احترام رو بهش میزاشت....
تو همین دو روز واقعا تحت تاثیر مسئولیت پذیریش قرار گرفته بود و چون حالش خوب نبود فرصت نکرده بود ازش تشکر کنه.... از ابراز احساسات این پسر لذت میبرد و دوست داشت که بیشتر بهش بگه.... میدونست که جانگ کوک پسر مغروریه و به راحتی احساساتش رو بروز نمیده اینو از روز اولی که دیده بودش، متوجه شده بود و حالا اون داشت خیلی راحت بهش ابراز علاقه میکرد.... پس اشکالی نداشت که درخواستش رو قبول کنه نه؟ اونم وقتی که کسی رو نداره و تنها تکیه گاهش این آدمه....
به جانگ کوک که با شرمندگی و ناراحتی نگاهش میکرد نزدیک شد....
میتونست متوجه پشیمونیش بشه.... چون فکر میکرد لیسا از حرفش ناراحت شده؟
لبخندی روی لبش نشست....
دست جانگ کوک رو گرفت و بی توجه به صورت متعجبش فقط یک جمله گفت : باهات ازدواج میکنم
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ