𝑷𝒂𝒓𝒕 7⚜

126 27 4
                                    

کامل به دیوار چسبید که تو دید نباشه.... با دقت به حرفاشون گوش میداد و تعجبش دوبرابر میشد....
× شما نگران نباشید من به دستور پدرتون اینجام
+ مطمئنی اتفاقی نمیفته؟ ما الان تو سرزمین دشمن هستیم جایی که همه به خون من تشنن...
× مطمئن باشید اتفاقی نمیفته پادشاه افرادی رو تو قصر گذاشته که هیچکس به ذهنشم نمیرسه اون شخص برای ما کار کنه....
+ خب من الان باید چیکار کنم؟ تا کی اینجا بمونم؟
× شما منتظر خبر من باشین... تا زمانی که پادشاه بهم دستور بده... نگران نباشید من هرروز بهتون سر میزنم
+ باشه زود باش برو
سربازی که مثلا جزو با اعتماد ترین های سلطنت آیوتایا بود اما در اصل جاسوس روسیوس ها بود، تعظیمی به رزان کرد و به سمت در خروجی رفت.... لیسا با دیدن سرباز که به این سمت میومد، ترسی توی دلش نشست مونده بود کدوم طرف بره که دستی از پشت روی دهنش قرار گرفت و دست دیگه ای دور کمرش و به سمتی کشیدش.... پشت دیواری توی تاریکی قرار گرفتن.... خودش و تکون داد تا از حصار اون آدم ناشناس بیرون بیاد که صدای آشنایی کنار گوشش زمزمه کرد : تکون نخورین شاهزاده
با شنیدن صدای جانگکوک، ضربان قلبش آروم شد.... انگار خیالش راحت شد.... با خروج سرباز دستای جانگکوک از دورش باز شدن.... نفس حبس شدش و بیرون فرستاد و به سمتش برگشت.... به دیوار چسبیده بود و جانگکوک تو فاصله ی خیلی کمی نزدیکش ایستاده بود....
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
+ شما اینجا چیکار میکنین؟
_ من یه صدایی شنیدم و اومدم داخل ببینم چه اتفاقی افتاده شما برای چی اومدین؟
+ من دیدم شما دارین میاین داخل دنبالتون اومدم
لیسا ابرویی بالا انداخت : چرا اونوقت؟
+ که ازتون عذرخواهی کنم
سرش و جلو آورد و توی دو سانتیش نگه داشت..... لیسا با تعجب آب دهنش و قورت داد و خشک شده نگاهش کرد.....
+ ببخشد باهاتون بد حرف زدم سرورم
چند لحظه ای توی اون حالت موندن که لیسا هلش داد و از اون فضای خفقان آور خارج شد....
_ ا...اشکال...نداره
جانگکوک پشت سرش ایستاد : چرا قایم شده بودین؟
با یادآوری حرف های اون سرباز و رزان تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده....
رزان بی خبر از همه جا گوشه ی اتاق تاریک و سرد سیاهچال نشسته بود و به خاک نشسته ی کف زمین خیره شده بود......
لیسا سریع انگشت اشارشو به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت.... دست جانگکوک و گرفت و بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهش بده به دنبال خودش کشیدش....
از اونجا خارج شدن.... همونطور که میکشیدش، پشت قصر رفت.... دستش و ول کرد و به صورت متعجبش نگاه کرد.... نمیتونست درمورد چیزایی که شنیده بود بهش بگه.... به هر حال بحث سرنوشت پادشاهی دو سرزمین بود....
انگشتش و تهدید وار جلوی صورت جانگکوک نگه داشت و با جدیت گفت : در مورد چیزایی که دیدی و اتفاقاتی که افتاد به کسی حرفی نمیزنی فهمیدی؟ وگرنه به همه میگم یواشکی وارد سیاهچال شده بودی تا پدرت و ببینی.... میدونی که مجازات همچین کاری چیزی جز مرگ نیست....
و بدون توجه به قیافه ی شوکه ی جانگکوک، از کنارش رد شد و به سمت قصر رفت...‌. همونطور خشک شده ایستاد.... تغییر رفتار یهویی لیسا براش عجیب بود....
_________________________________

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Where stories live. Discover now