با نگرانی به سمتش رفت و کنارش رو زمین نشست.... با گرفتن بازوش، صداش کرد : جیمین!
با تکون خوردن و باز شدن چشمهای مرد، بازوش رو ول کرد و نفس آسوده ای کشید....
جیمین با دیدن دختر، لبخند محوی زد : بالاخره اومدی!
به سختی روی زمین نشست و به دیوار پشتش تکیه داد : دلم برات تنگ شده بود
رز چند باری پلک زد و بعد سرشو پایین انداخت.... درست شنیده بود؟ چرا رفتارای اخیر جیمین انقد عوض شده بود؟! چرا شنیدن اون صدای خسته با اون لحن براش دردناک و در عین حال آرامش بخش بود؟!
با قرار گرفتن دست سرد جیمین رو دستش، سریع نگاش کرد....
+ نمیخوای چیزی بگی؟
به ارومی پرسید : مثلا... چی؟!
+ چرا میای به دیدنم؟ نگرانمی؟
کمی دستشو کشید سمت خودش و زمزمه کرد : تو هم دلت برام تنگ شده بود؟
رز که احساس میکرد فاصلشون خیلی کم شده، سریع خودشو عقب کشید و دستش رو از دست جیمین بیرون اورد....
_ م...من... فقط...
برای توجیه کردن خودش سریع جواب داد : فقط... دلم نمیخواست اینجا بمیری
جیمین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با گنگی نگاهش کرد که رز ادامه داد : با مردنت اونم اینجا تو سرزمین ما، بیشتر باعث دردسر میشی... نمیخوام برای پدرم مشکلی ایجاد بشه
جیمین لبخند غمگینی زد و به آرومی گفت : به هر حال از اینجا که بیرون بیام، حتما لطفت رو جبران میکنم
رز با شنیدن جملش، تازه یاد حرفای پدرش افتاد.... باید بهش میگفت؟ باید میگفت که پدرم قصد جونت رو داره؟ یا کنار میکشید و منتظر مرگ این آدم میموند؟
با صدای جیمین از فکر خارج شد و بهش نگاه کرد : چه حسی داره؟
_ چی؟
+ دیدن اسیری کسی که ازش متنفری
چند لحظه ای با تعجب نگاش کرد و بعد اخمی بین ابروهاش نشست : منظورت چیه؟
پوزخندی زد و جواب داد : منظورم واضحه
_ اگه ازت متنفر بودم، یه بارم به دیدنت نمیومدم
+ شاید میخوای بدبختیمو ببینی تا بیشتر راضی بشی
_ فک کنم حالت خوب نیست
+ از هر زمان دیگه ای حالم بهتره
از جاش بلند شد و با اخم گفت : اشتباه کردم بهت سر زدم
و برگشت بره که با جمله ی جیمین، سر جاش متوقف شد : اگه قراره بیای اینجا و تو این موقعیت لعنتی بیشتر از قبل خنجر بزنی به قلبم، لطفا دیگه نیا.... ترجیح میدم تنها باشم
دستاشو مشت کرد و با لجبازی گفت : خودت خواستی
و به سرعت از اتاق خارج شد.... با بسته شدنِ درو پیچیدن صدای محکم تو اون اتاق تاریک، آهی کشید و سرشو به دیوار تکیه داد....________________________________________
"لیسا"
به آرومی چشم باز کرد و با گنگی به سقف چوبی کلبه خیره شد.... با یاد آوری دیشب، سریع برگشت اما با جای خالی جانگکوک روبرو شد.... دستی به صورتش کشید و سر جاش نشست.... شنل جانگکوک هنوز روش بود.... لبخندی بخاطر اتفاقات دیشب، روی لبش نشست.... بعد از مدت ها با آرامش خوابیده بود و بخاطرش حس خوبی داشت....
از روی زمین بلند شد.... چشمش به لیوان شیر و کیک روی میز خورد.... لبخندش عمیق تر شد.... جانگکوک همیشه حواسش بود....
بعد از شستن دست و صورتش، روی صندلی نشست و مشغول خوردن اون کیک خوشمزه به همراه شیر شد....
فقط تنها مشکلش همین رفتن جانگکوک و تنها شدنش بود.... تو اون چند ساعت انقدر بیکار بود که نمیدونست باید چیکار کنه و واقعا حوصلش سر میرفت....
با چند ضربه ای که به در خورد، از فکر خارج شد و با تعجب به در چوبی کلبه نگاه کرد....
از روی صندلی بلند شد و کیک و شیر رو نصفه روی میز گذاشت.... چند ضربه ی دیگه ای به در خورد.... به سمت در رفت و بازش کرد.... باز شدنش برابر بود با نمایان شدن چهره ی زن میانسالی که با دیدنش، لبخند بزرگی مهمون لباش شد : سلام عزیزم!
با تعجب بخاطر لحن مهربون و دوستانش، آهسته جوابش رو داد....
× تازه بیدار شدی؟
_ ب...بله
× خوبه پس به موقع اومدم
با کنجکاوی به زن خیره شد که دستش رو به سمتش دراز کرد : من سوبینم همین اطراف زندگی میکنم
با گنگی دستش رو جلو برد و باهاش دست داد.... زن دستش رو فشرد و گفت : به اینجا خوش اومدی
_ مم....ممنون
دستش رو ول کرد و روی در گذاشت.... زن دستش رو بالا برد و به سمت جایی گرفت و در حالی که به چند کلبه ای که با فاصله ازشون ساخته شده بود و جلوش چند نفری جمع شده بودن و انگار که در حال شستشو بودن اشاره میکرد، گفت : اونجا همه منتظرتن؛ لطفا باهام بیا
لیسا با تعجب به خودش اشاره کرد : منتظر من؟
زن با همون لبخند جواب داد : درسته
_ اما من...نمی
زن با دیدن تردیدش، سریع گفت : جانگکوکم قراره بیاد نگران نباش
لیسا با شنیدن اسم اون پسر، سریع جملشو خورد.... انگار خیالش با شنیدن اسمش راحت شد....
_ ا...الان...میام
و به تندی داخل خونه برگشت.... وارد اتاق شد و تند تند شونه ای به موهاش زد و اونارو پایین بست.... لباس راحتیش رو با پیراهن نخی قرمز رنگی که تا زانوهاش بود عوض کرد و از اتاق خارج شد.... با قدم های سریع به سمت در رفت.... از خونه خارج شد و خطاب به سوبین که با لبخند نگاش میکرد، گفت : بریم
دمپایی هاش رو پوشید و بعد از بستن در کلبه، کنار زن ایستاد....
سوبین همونطور که همراه اون دختر زیبا که تازه دیده بودتش و تنها تو ثانیه ی اول متوجه شده بود که جانگ کوک کاملا حق داره اینطور عاشق و شیدا بشه، کنارش قدم برمیداشت، گفت : ما چندین ساله که اینجا زندگی میکنیم؛ قبل از تو جانگ کوک با پدرش اینجا بود که بعد یهو هردو غیب شدن.... بعدم که تو باهاش اومدی
تک خنده ای کرد و ادامه داد : با اومدنت به اینجا، یه سکته به همه دادی
لیسا با گنگی پرسید : چطور؟
× یه سریا رو از تعجب و شوک و یه عده هم بخاطر انفجار از حسادت تا مرز سکته بردی
لیسا که متوجه حرفاش نمیشد، گیج تر از قبل بهش نگاه کرد.... سوبین با دیدن نگاهش لبخندش عمیق تر شد و توضیح داد : آخه میدونی، زمانی که جانگ کوک اینجا زندگی میکرد، انقدر سرد و خشک بود که هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه... همه میگفتن این ادم با این اخلاقش تا آخر مجرد میمونه تا اینکه تو رو آورد و گفت که نامزدشی و این باعث تعجب همه شد
لیسا که بخاطر حرفاش متعجب و شنیدن لفظ نامزد هیجان زده شده بود، سرشو پایین انداخت.... پس جانگ کوک اونو اینطوری به بقیه معرفی کرده بود؟________________________________________
سبد میوه هایی که چیده بود رو تو دستش جابجا کرد.... نگاه مشکوکی به جسم سیاه رنگی که روی زمین افتاده بود انداخت.... با تردید بهش نزدیک شد... هر چقدر که جلوتر میرفت، صدای ناله هایی براش میومد.... با شک بالا سرش ایستاد و لگدی بهش زد که صدای نالش بلند تر شد.... با ترس کمی عقب رفت.... اون یه آدم بود؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanficسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ