× به نظرتون کمی عجیب نیستش که اونا به همین راحتی عقب نشینی کردن؟ اونم وقتی برای پیروز شدن حاضر شدن شاهزاده و فرمانده جئون رو بدزدن؟!
فیلیپ یکی از دستاشو زیر چونش گذاشت و با دقت به حرفای پسرش گوش سپرد.... چند دقیقه ای تو فکر بود و بعد گفت : فکر نمیکنم همچین فکری داشته باشن اونم وقتی که همه تیر هاشون به سنگ خورده
× ولی این سرعت تجدید نظر اونم درست زمانی که ما فهمیدیم وزیر مین با اوناست، خیلی مشکوکه
فیلیپ دستاشو به هم قفل کرد و محکم و جدی گفت : اونا همیشه یه قدم از ما عقب تر بودن پس دلیلی برای نگرانی وجود نداره
× اما پدر...
حرفشو قطع کرد : همین که گفتم
جین به پدرش نزدیک شد و با کلافگی گفت : شما از کجا مطمئنید که اونا هنوزم بین ما جاسوسی ندارن؟
= من به وزیر مین شک داشتم که الان تکلیفش مشخص شد
× بذارید یه چیزی رو بهتون بگم؛ الان اونی که گم و گور شده فقط وزیر مین نیستش
= منظورت چیه
× مگه فرمانده ی روسیوس ها فرمانده جئون و شاهزاده رو گروگان نگرفتن؟ خب لیسا که فرار کرد؛ فرمانده الان کجاست؟ چرا دیگه خبری ازش بهمون نمیدن؟ اصلا چرا باید اون رو بدزدن وقتی میدونن برای ما ذره ای اهمیت نداره پس مطمئنا نبردنش که ما رو باهاش تهدید کنن چون میدونن که اگه بکشنش هم، برای ما فرقی نمیکنه احتمالا اونا با نقشه ی قبلی اینکارو انجام دادن
فیلیپ به فکر فرو رفت و با دقت به حرفاش گوش میداد....
یه جورایی حرفاشو قبول داشت و تقریبا میشد گفت حق با اون بود.... هر چند که دوست نداشت این موضوع حقیقت داشته باشه....
= یعنی میخوای بگی...
× بله پدر؛ جئون با اوناست و به نظرم پسرشم باهاش همدسته_________________________________________
× تموم شد اعلی حضرت
_ باشه میتونی بری
× اما ولیعهد دستور دادن با هم بریم
با جدیت گفت : میگم برو من میام
خدمتکار چشمی گفت و سریع از اتاقش خارج شد....
لیسا با تردید به سمت آینه رفت.... با گنگی به تصویر خودش تو آینه خیره شد.... آه عمیقی از گلوش بیرون فرستاد.... چرا یهو همه چیز انقدر پیچیده شده بود؟ الان باید بخاطر بهتر شدن روابط دو سرزمین و قدرتمند تر شدن سلطنتشون خوشحال میبود.... اما نبود.... باید بخاطر اینکه قرار بود بعد از ازدواج با ولیهعد ملکه ی رادوهایا بشه، هیجان میداشت اما نداشت.... خودشم نمیدونست چش شده.... دلیل حجم عظیمی از درد که رو دلش تلنبار شده بخاطر چیه....
× آماده این سرورم؟
با صدای ماری، نگاه از آینه گرفت.... ماری با لبخند به طرفش رفت و دستهای دختر رو گرفت : چقدر زیبا شدین
لیسا جوابش رو با لبخند غمگینی که روی لبش نقش بست، داد.... ماری با دیدن ناراحتیش، لبخندش از بین رفت.... با نگرانی دستاشو فشار داد : اتفاقی افتاده؟ چهرتون گرفتس
لیسا با صدای آهسته ای جواب داد : دلم میخواد فرار کنم
این حرف ناخودآگاه از دهنش خارج شد اما به اندازه ی کافی عجیب بود که باعث تعجب ماری بشه : این چه حرفیه اونم تو همچین روزی بانوی من!
با دیدن سکوت لیسا دستش و کشید : بهتره بریم مراسم داره شروع میشه شما الان باید اونجا باشید
پوزخندی روی لبش نشست.... آره.... باید اونجا میبود.... باید با هیجان اونجا حاضر میبود و برای شروع زندگیش با ولیعهد رادوهایا آماده میشد.... سعی کرد افکار منفیشو کنار بزنه اما هر چقدر سعی میکرد ناموفق تر میشد.... انگار بیشتر توی باتلاق نا امیدی فرو میرفت.... اما چیکار میتونست بکنه وقتی سرنوشت سرزمینشون به این ازدواج بستگی داشت! و وظیفه ی اون هم وفاداری به سرزمینش بود.... پس باید از خواسته قلبیش میگذشت؟ اما مگه خواسته ی قلبش چی بود که اینطور به هم ریخته بودش؟ مگه قلبشم همینو نمیخواست؟
این سوالی بود که نتونست جوابش رو پیدا کنه.... از اتاق بیرون رفتن.... ماری جلوتر میرفت و لیسا پشت سرش از پله ها پایین میرفت....
جین پایین پله ها منتظر ایستاده بود که خواهرش و تا داخل مراسم همراهی کنه و اونو دست همسر آیندش بسپاره....
با دیدن لیسا توی اون لباس بلند و پفی سفید رنگ، با صورتی که بخاطر آرایش بیشتر زیبا تر از همیشه شده بود، لبخندی روی لبش نشست.... لیسا به پایین پله ها رسید و روبروی برادرش ایستاد.... ماری تعظیمی کرد و ازشون فاصله گرفت....
به صورت لیسا خیره شد.... غمگین بود؟ چشمهای خواهر عزیزش که همیشه پر از شوق و شیطنت بود، الان غم داشت؟
بهش نزدیک شد و دست زیر چونه ی دختر گذاشت و سرش رو بالا آورد....
+ چرا ناراحتی عزیزم؟
لیسا پوزخندی زد.... خودشم نمیدوست چرا اما همه ی اطرافیانش رو مقصر میدونست....
_ باید خوشحال باشم؟
جین بخاطر جواب صریح و بی پردش کمی تعجب کرد : چیزی شده مگه؟
لیسا دست جین رو از زیر چونش پس زد : نه
جین دستش و دو طرف بازوهای لیسا گرفت : پس چی شده؟
_ هیچی بریم
+ هنوز وقت هست... واسه همین زودتر اومدم به دیدنت که باهات صحبت کنم
لیسا که از رفتار تند خودش ناراحت شده بود، دست جین که رو بازوش بود رو گرفت.... اون تقصیری نداشت.... یعنی هیچکس مقصر نبود.... مقصر خودش بود... دل خودش بود....
+ از جیمین خوشت نمیاد؟
_ نه قضیه این نیست
+ پس چی
_ راستش... ولیعهد خیلی خوبه... مشکل منم
جین منتظر نگاش کرد که ادامه بده....
_ من نتونستم با احساساتم کنار بیام؛ نتونستم یعنی نخواستم که به جیمین نزدیک بشم من... من فقط... دوسش ندارم؛ من...
جین با دیدن حال آشفته ی لیسا، دستش و فشار داد : میخوای یکم تنها باشی؟
با عجز گفت : میشه؟
+ آره گفتم که هنوز وقت هست
با قدر دانی برادرش و بغل کرد : ازت ممنونم
جین با لبخند بوسه ای رو موهای خواهرش کاشت و موهاش و نوازش کرد.... لیسا بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومد....
_ زود میام
جین سری تکون داد : همینجا منتظرتم
لحظه ی آخر نگاه از برادرش گرفت و از قصر خارج شد.... به هوای تازه احتیاج داشت.... فضای داخل قصر خفقان آور بود....
تو محوطه ی قصر به جز سرباز ها و نگهبان ها کس دیگه ای نبود.... ناخودآگاه تصویر جانگکوک تو ذهنش پدیدار شد.... یعنی الان کجا بود؟ داخل سالن بود و منتظر ورود لیسا بود که با جیمین ازدواج کنه؟ یا شایدم داخل اتاقش بود!
بدون اینکه به چیزی فکر کنه، به طرف پشت قصر رفت.... جایی که اتاق جانگکوک قرار داشت.... انگار اختیار پاهاشو نداشت.... انگار ناخودآگاه به اون سمت کشیده میشد....
با دیدن در بسته نفس عمیقی کشید.... پشت در ایستاد.... دستش و بالا آورد و چند تقه ای به در زد.... صدایی نیومد.... بار دیگه کارشو تکرار کرد اما انگار اتاق خالی بود.... پوزخندی تو دلش به خودش زد.... چرا فکر میکرد ممکنه اینجا ببینتش!...
+ سلام
با صدای آشنایی تو نزدیکی خودش، سریع برگشت.... کم کم لبخند محوی روی لبش نشست.... خودشم نمیدونست چرا اما با دیدن جانگ کوک آرامش عجیبی به دلش سرازیر شد.... هر چند که قرار بود تا چند دقیقه ی دیگه با رفتنش به مراسم از بین بره....
جانگ کوک همونطور که محو زیبایی لیسا تو اون لباس سلطنتی شده بود، قدمی به طرفش برداشت : زیبا شدین
بالا رفتن ضربان قلبش و به راحتی احساس میکرد.... لبخندش کمی پررنگ تر شد : ممنون
همونطور که به دختر نزدیک میشد، یکهو متوقف شد.... به یکباره حجم عظیمی از غم که با دیدن دختر از بین رفته بود، دوباره رو دلش نشست....
+ چرا اینجایید الان باید کنار همسرتون باشین
اینو با دلخوری گفت.... کاملا از لحنش مشخص بود....
لیسا آهی کشید.... قدمی به عقب برداشت که با در بسته برخورد کرد.... به در تکیه داد و با لحنی که از همیشه غمگین تر بود، زمزمه کرد : حالم از اون مراسم به هم میخوره
جانگ کوک که دیگه حرکاتش دست خودش نبود، بهش نزدیک تر شد : پس اومدین اینجا چون حالتون از من به هم نمیخوره؟
لیسا به چشمهای فرمانده خیره شد.... این مرد همینطور داشت جلو میومد و فکر قلبش دختر رو نمیکرد که با هر قدمی که بهش نزدیک میشد، تند تر از قبل میزد....
_ نمیدونم
جانگ کوک ایستاد.... حالا تو کمترین فاصله ازش قرار داشت.... طوری که اگه فقط کمی خم میشد میتونست نفس هاشو حس کنه.... دست چپش و بلند کرد و درست کنار سر لیسا رو در چوبی گذاشت....
+ پس چرا اومدین اینجا!؟
لیسا جوابی نداد.... انگار داشت دنبال جواب میگشت.... جوابی که خودشم نمیدونست....
مرد آهی کشید.... دستش و پایین آورد و کمی ازش فاصله گرفت.... چی داشت میگفت.... انتظار چی داشت؟ انتظار داشت چی بشنوه.... انگار فراموش کرده بود که اون دختر شاهزاده ایه که تا چند دقیقه دیگه قراره با پادشاه آینده ی سرزمین همسایه ازدواج کنه....
دستی پشت گردنش کشید.... لبخند مصنوعی رو لبش نشوند : بهتره برگردین همه منتظرتو...
جملش با کشیده شدن لباسش توسط شاهزاده و قرار گرفتن لباش رو لبای نیمه بازش نصفه موند.... اشکالی نداشت اگه فقط یه بار دیگه به ندای قلبش گوش میکرد نه؟
جانگ کوک با شوک و بدون حرکت به لیسا که با چشمهای بسته لبهاش رو میبوسید، خیره موند.... خشک شده بود.... لیسا کاری نمیکرد.... فقط لبهاشونو روی هم گذاشته بود.... اما همین کافی بود تا ضربان قلب عاشق اون پسرو بالا ببره....
کم کم دستش و از لباسش جدا کرد.... چشم باز کرد و به صورت شوکه ی فرمانده نگاه کرد....
با خجالت روشو برگردوند : باید برگردم
و خواست از کنارش رد بشه که بازوش کشیده شد.... با تردید برگشت.... به صورت جانگ کوک نگاه کرد.... بدون اینکه بهش اجازه ی فکر کردن بده، دوباره به در چسبوندش و لباشو شکار کرد.... نفس تو سینه ی دختر حبس شد.... بغضی توی گلوش نشست.... دستاش و بالا برد و روی سینه ی مرد گذاشت.... چشمهاشو بست و اجازه داد این آرامش به کل بدنش منتقل بشه.... جانگ کوک کم کم لباش رو حرکت داد.... دستاشو دور کمر باریک لیسا حلقه کرد و اونو به خودش فشرد.... قلبش دیوانه وار به قفسه ی سینش میکوبید.... لبای شیرین اون دختر رو کاملا داخل دهنش کشید....
لیسا به اشکاش اجازه داد که صورتش و خیس کنن.... چه مرگش شده بود.... دستاشو بالا برد و دور گردنش مرد حلقه کرد و همراهیش کرد....
جانگ کوک با همراهی شاهزاده، لبخندی بین بوسه هاشون زد.... اونقدر لباش شیرین بودن که اصلا نمیخواست ازشون دل بکنه....
لیسا با حس کم آوردن نفس، سرشو عقب کشید و بوسه ی نسبتا طولانیشون رو قطع کرد.... چشم باز کرد و تو اون فاصله ی کم به چشم های قرمانده ی جوان که حالا کمی نمدار شده بود، خیره شد....
جانگ کوک با دیدن اشکای لیسا، قلبش به درد اومد....
_ دیر شده باید برگردم
جانگ کوک حلقه ی دستاش دور کمرش رو تنگ تر کرد و سرش و رو شونش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد : نه
لیسا با صدایی که حالا لرزشش کاملا حس میشد گفت : الان مراسم شروع میشه باید برم
جانگ کوک دوباره گفت : نه
لیسا سعی کرد هلش بده و ازش فاصله بگیره اما فایده ای نداشت.... طوری بهش چسبیده بود که حتی نمیتونست تکون بخوره....
با حرص گفت : دارم بهت دستور میدم ولم کنی
مرد با لجبازی جواب داد : نمیکنم
_ هیچ میفهمی چی داری میگی میگم ولم کن
جانگ کوک سرش و از رو شونش برداشت.... اما ولش نکرد.... تو همون فاصله ی کم طوری که نفساشون به صورت هم میخورد، گفت : این خواسته ی خودتونه؟
با دیدن سکوت لیسا دوباره گفت : خودتون میخواید برید یا مجبورید؟
لیسا باز جوابی نداد.... فقط به اشکاش اجازه داد که صورتش و خیس کنن.... جانگ کوک با ناراحتی اشکاش و پاک کرد : چرا گریه میکنی
_ من....
با دیدن سردرگمیش لبخند غمگینی زد : نمیدونم این حرفم باعث اذیت شدنتون میشه یا نه اما میخوام بهتون بگم
نفس عمیقی کشید و همونطور که تو مردمک های لرزون لیسا خیره بود، ادامه داد : چرا وقتی دوست ندارید باهاش ازدواج کنید دارید انجامش میدید؟ چرا به بقیه اجازه میدین به جای شما تصمیم بگیرن
_ از کجا میدونی دوست ندارم
+ از چشمهاتون... اگه دوست داشتین، اگه این خواسته ی قلبیتون بود، چشمهاتون خیس نمیشدن
_ میگی چیکار کنم!
+ هنوزم دیر نشده
_ منظورت چیه؟
+ شما هنوز میتونین تصمیم بگیرین. چرا برای یکبارم که شده به خودتون و چیزی که واقعا میخواید فکر نمیکنین؟ چرا فقط اینبار به خواسته ی قلبیتون گوش نمیکنید
شاهزاده پوزخندی زد : حتی اگه این خواسته ی خودمم نباشه نمیتونم کاری کنم
+ و اگه من بهتون بگم یه راه وجود داره چی؟
_ چه راهی؟
مکث کرد.... نفس عمیقی کشید.... دستاشو از دور کمر دختر باز کرد و صاف ایستاد : فرار
لیسا با تعجب نگاش کرد.... اون داشت چی میگفت!.... شاید خودش بار ها به فرار از قصر فکر کرده بود اما وقتی بیرون از اینجا هیچکس رو نداشت و باید تنها زندگی میکرد، کمی میترسوندش..... اون نمیتونست با خطر هایی که اون بیرون تهدیدش میکنن به تنهایی کنار بیاد..... اما با حرف بعدی جانگکوک بیشتر تعجب کرد : با من
جانگکوک بهش نزدیک شد و دستاش و گرفت.... دوباره داشت گریه میکرد.... اما چرا.... چرا به جای اینکه بعد شنیدن حرف جانگکوک مشتی به صورتش بزنه، دلش میخواست بغلش کنه؟
جانگکوک با تردید پرسید : با من.... میاین؟
میتونست؟ میتونست همه چیزو به راحتی ول کنه و بره؟ اگه میرفت چه بلایی سر سرزمین ها میومد؟ پدرش ازش نا امید میشد؟ برادرش ازش متنفر میشد؟ تکلیف جیمین که الان منتظرش بود چی میشد؟
باید بیخیال همه ی اینا میشد و میرفت؟ اما اگه میموند، خودش چی میشد؟ قلبش؟ احساسش؟
همه ی این کسایی که داشت خودشو برای اونا فدا میکرد، مگه به خواسته ی خودش اهمیت داده بودن؟ تا جایی که یادش میومد از زمانی که دنیا اومده بود، فقط بقیه براش تصمیم گرفته بودن.... اون حتی بدون اجازه آبم نمیتونست بخوره.... فقط زمانی که نامزدیش با جیمین اعلام شد، یکم آزاد تر شده بود.... قطعا بعد ازدواجش با جیمین و تاج گذاریش به عنوان ملکه ی رادوهایا کاملا مثل یه زندانی میشد.... مسئولیتاش بیشتر و سنگین تر میشدن و یه روز مثل مادرش بدون اینکه چیزی از زندگی بفهمه، از بین میرفت.... اون اینو میخواست؟ اون حتی با عنوان ملکه هم غریبه بود.... هنوز برای اداره ی یه سرزمین آماده نبود....
با فشار دستاش توسط جانگ کوک دوباره به صورت منتظر و نگرانش نگاه کرد.... یعنی میتونست به این مرد اعتماد کنه؟ یعنی اون میتونست ازش محافظت کنه؟
بدون اینکه به عواقبش فکر کنه، به آرومی زمزمه کرد : میام
VOCÊ ESTÁ LENDO
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanficسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ