𝑷𝒂𝒓𝒕 18⚜

139 26 8
                                    

قدم های آروم و بی صداش رو به جلو برداشت و کنار سربازی که جلوی در نگهبانی میداد، متوقف شد....
سرباز با دیدنش متعجب، تعظیمی کرد....
کیسه ی پولی که از قبل حاضر کرده بود رو از آستینش در آورد و جلوش گرفت : مطمئن شو کسی نمیاد داخل و متوجه حضور من نمیشه
سرباز کیسه رو با تردید گرفت و چشمی گفت....
با جدیت دستش و به سمتش گرفت : کلیدا
سرباز سریع کلید ها رو در آورد و به دستش داد....
در رو باز کرد و بعد از داخل شدن شاهزاده، بستش و به در تکیه داد....
جیمین که هنوز تو همون حالت دیروزش بود، با صدای در به سختی چشم باز کرد....
منتظر نامجون بود که دوباره بیاد و شکنجه های دیگری رو روش امتحان کنه اما با دیدن جثه ی کوچیک تری که تو تاریکی صورتش مشخص نبود، تعجب کرد....
با نزدیک شدنش و تابش نور از پنجره ی کوچیک داخل زندان به صورتش، با ناراحتی اسمش رو صدا زد : رز!
دختر با قدم های آروم بهش نزدیک شد و روبروش ایستاد.... کلید مورد نظرش رو بیرون آورد و دستبند هاش رو باز کرد....
با باز شدنشون جیمین که دیگه نای ایستادن نداشت، روی زمین افتاد....
رز با ترس کنارش نشست.... جای اون دستبند هایی که دورش خار داشت، روی مچ هاش مونده بود و ازشون خون میومد....
رز دستاشو کنار پهلوهاش گذاشت و کمکش کرد به دیوار تکیه بده....
تند تند وسایلی که با خودش آورده بود رو از کیسش بیرون آورد....
جای آب رو روی زمین گذاشت.... پارچه ای برداشت و با آب خیسش کرد....
جیمین اما محو صورت خیس از اشک و ناراحت دختر بود.... تا جایی که میشناختش اون آدمی نبود که به راحتی گریه کنه و فقط یک یا دوبار طی این چند ماه اشکاش رو دیده بود اما الان....
با صدای دو رگه ای که به روز شنیده میشد خطاب بهش گفت : چرا.... گریه.... میکنی....
رز همونطور که دستش به سمت بند لباس مرد درمونده ی روبروش میرفت، آروم گفت : گریه نمیکنم
جیمین سرفه ای کرد و لبخند محوی زد که زخم گوشه ی لبش به سوزش افتاد....
+ مط...مئنی؟
رز اخمی کرد و همونطور که اشکاش پایین میریختن جواب داد : کمتر حرف بزن
و دو طرف لباسش که کاملا خونی شده بود رو از هم فاصله داد.... با دیدن زخم ها و جای شلاق هایی که هنوز تازه بودن، گریش شدت گرفت.... به جیمین که چشمهاش به زور باز بودن نگاه کرد و با صدای لرزون پرسید : درد.... داری؟
+ آره.... تا قبل... از.... اینکه بیای
رز جوابی نداد.... آهی کشید و لباسش رو کامل از بدنش بیرون آورد....
پارچه ی خیس رو برداشت و روی زخمی که کنار دندش بود، گذاشت.... جیمین صورتشو از درد جمع کرد....
رز بدون اینکه گریش قطع بشه، تک تک زخم هاش رو با الکل ضد عفونی و بعد خونِ رو بدنش رو با آب پاک کرد.... دیدن درد های این مرد برای خودشم دردناک بود.... انگار که همه ی اون ها رو با تک تک سلولاش حس میکرد و همراه اون یا حتی بیشتر از اون درد میکشید.... بعد از پاک کردن بدنش، پارچه ی تمیز دیگه ای برداشت که زخماشو ببنده.... جیمین تک تک حرکاتش رو با چشماش دنبال میکرد....
بهش نزدیک تر شد.... برای اینکه پارچه رو از پشتش رد کنه، دستاشو دورش حلقه کرد.... نفس عمیقی کشید و نگاه از جیمین دزدید....
چقدر تو اون فاصله ی نزدیک، تو اون نور کم، در حالی که داشت زخم هاشو میبست زیبا تر از همیشه به نظر میرسید و جیمین از این خوشش میومد.... از این نزدیکی خوشش میومد.... اینکه نفس های گرم و نا منظم دختر به صورتش میخورد، دردش رو کمتر میکرد.... پارچه رو از پشتش به جلو آورد و چند دور، دور بدنش حلقه پیچید....
بعد از بستنش، پارچه سفید کوچیک رو دوباره تو آب زد.... به آرومی دستش رو گرفت.... پارچه رو، روی مچ زخمیش کشید....
+ چه... اتفاقی... افتاد؟ چی شد که....
با قرار گرفتن انگشتی رو لبش، حرفش نصفه موند و با تعجب به دختر نگاه کرد....
رز با دیدن ساکت شدنش، انگشتش رو برداشت و در حالی که اشکاش رو پاک میکرد، جواب داد : الان به این چیزا فکر نکن.... بعدا هم میشه در موردش حرف زد.... الان به فکر خودت باش
و بعد این حرف بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، مچ دستاش رو هم با پارچه بست و بعد از پاک کردن خون های صورتش، وسایلش رو جمع کرد....
+ داری.... میری؟
لحن غمگین جیمین باعث شد مکث کنه.... قبل از اینکه دوباره گریش بگیره، کیسه رو بلند کرد و ایستاد....
_ دوباره میام
و به سمت در رفت.... قبل از اینکه خارج بشه، فقط گفت : تا قبل از اینکه کسی بیاد، با همون دستبندا دستتو ببند
و از اون اتاق تاریک خارج شد و درو بست....

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Where stories live. Discover now