با سطل آب یخی که روش پاشیده شد، وحشت زده چشم باز کرد.... چند باری پلک زد تا دیدش واضح بشه.... با گنگی به مردی که با پوزخند روبروش ایستاده بود نگاه کرد.... چشمش به دستای بسته ی خودش که بالا سرش به سقف اتاق تاریکی که بیشتر شبیه زندان بود، خورد.... تکونی خورد که تیغای طنابی که دور دستاش بسته شده بود داخل مچش فرو رفت.... اخماش بخاطر درد یهوییش تو هم رفت و ناله ی آرومی سر داد....
× خوب خوابیدی شاهزاده؟
حتی حال حرف زدنم نداشت.... نمیدونست این کوفتگی و دردی که تو بدنش پیچیده بود، بخاطر چیه!
تلاش هاش برای حرف زدن بی فایده بود و فقط صدای ناله مانندی از دهنش خارج شد....
نامجون با همون پوزخند بهش نزدیک شد و سطل آبو با لگد کنار زد : دیر بیدار شدین اعلی حضرت! اونقدر دیر که نمایشو از دست دادین
تمام توانش و جمع کرد و به سختی گفت : چه اتفاقی... افتاده؟
نامجون تک خنده ای کرد و با خونسردی بهش نزدیک تر شد.... درست روبروش ایستاد.... دستشو زیر چونش گذاشت و سرشو بلند کرد : چقدر خوشحالم که تو مهم ترین روز زندگیت، کنارت هستم و دارم بیچارگیتو میبینم؛ چقدر این بهم حس قدرت میده
نیشخندی زد و ادامه داد : عروست که با فرمانده ی بی عرضتون فرار کرد؛ فیلیپ و پسر احمق تر از خودشم که به راحتی نابود شدن.... تو هم که اینجا داری جون میدی؛ الان فقط مونده یه نفر.... آنتونی.... پدرت.... فکر نکن که زنده میمونی تو هم به اون احمقا میپیوندی.... اما فعلا باید باشی که به پدرت نابود شدنت و نشون بدیم.... اون صورت غمگینش بهم حس زندگی میده
جیمین که از حرفای اون مرد عجیب و غریب گیج شده بود، فقط نگاهش میکرد.... اون چی میخواست؟ دنبال چی بود؟ اصلا چرا انقدر با نفرت در مورد پدرش حرف میزد؟
با باز شدن در و برخوردش به دیوار، با تعجب به شخصی که با شتاب وارد شده بود نگاه کرد.... نامجون چونشو آزاد کرد و به سمت در برگشت.... با دیدنش سریع تعظیم کرد....
جیمین که با دیدنش تو شوک رفته بود، با صدایی که از ته چاه در میومد، به زور زمزمه کرد : رز!
رز با دیدن جیمین تو اون حال و روز که صورتش زخمی بود و لباساش خونی بودن، با وحشت به نامجون نگاه کرد....
الان باید خوشحال میشد نه؟ باید از دیدنش تو اون وضعیت لذت میبرد؟ باید از زجر کشیدنش راضی میبود؟
اما چرا همچین حسی نداشت؟ چرا حس میکرد با دیدنش تو اون حال و روز قلبش فشرده شده؟ چرا بغضش گرفته بود؟
_ چیکار... کردی؟
نامجون ابروهاشو بالا انداخت : شما چرا اومدید اینجا سرورم بهتره قبل از اینکه بیان دنبالتون خودتون برگردین
جواب نداد.... دستشو مشت کرد و نگاهشو ازش گرفت.... به چشمهای خسته ی جیمین که به زور باز مونده بودن، نگاه کرد....
خواست قدمی به جلو برداره که با صدای سربازی که به زور از دستش فرار کرده بود، با کلافگی پلکاشو روی هم فشار داد.... سرباز به سمتش رفت تعظیمی بهش کرد : متاسفم شاهزاده اما پادشاه دستور دادن
رز با حسرت نگاه آخرشو به جیمین انداخت و راه اومده رو برگشت.... سرباز هم سری برای نامجون تکون داد و دنبالش رفت....
نامجون پوزخندی زد و دوباره به جیمین نگاه کرد....
جیمین اما هنوز نگاهش به جای خالی رز بود.... چرا صورتش غمگین بود؟ چرا بغض داشت؟
اصلا اینجا چه خبر بود؟ جین کجا بود؟ چه بلایی سر لیسا اومده بود!؟ روز مراسم چه اتفاقی افتاد!؟.... یعنی میتونست جواب سوالایی که تو سرش میچرخیدن رو پیدا کنه؟
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ