با حس تیر کشیدن سرش، اخمی کرد و با بی میلی چشم باز کرد.... چند ثانیه ای طول کشید تا بتونه وضعیتش رو تجزیه تحلیل کنه.... چند باری پشت سر هم پلک زد و با گنگی به درخت بالای سرش خیره شد....
با یادآوری اتفاقات کنار مرز، سریع سر جاش نشست....
+ بیدار شدی؟
شوکه به طرف صدای نگران و آشنا برگشت.... جیمین بود!؟
جیمین بی توجه به سربازی که اون طرف تر ایستاده بود، خودشو به رز رسوند و کنارش روی چمن ها زانو زد....
+ خوبی؟ سرت گیج نمیره؟
بدون اینکه به سوالات جیمین جواب بده، با تعجب پرسید : تو... مگه نرفته... بودی؟
+ رفته بودم اما وسط راه پشیمون شدم و برگشتم
و همینطور که دستای دختر رو میگیره، ادامه میده : دیدمت که اومدی اما یهو با تیرایی که سمتت پرت شدن، بیهوش شدی از رو اسب افتادی
_ پس... سرباز ها نیومدن؟
+ هیچکس بدون اجازه ی پادشاه حق نداره از مرز رد بشه... نگران نباش نمیتونن بیان دنبالمون
_ الان... کجاییم؟
+ رادوهایا
دستش رو به سرش میگیره.... هنوز کمی احساس سردرد و سرگیجه داره....
دستش رو از دست جیمین بیرون میکشه و به کمک درخت کنارش، بلند میشه.... جیمین هم می ایسته و بازوش رو میگیره و با نگرانی میگه : یکم دیگه دراز بکش هنوز کامل خوب نشدی
بازوشو میکشه و با اخم میگه : خوبم
به دور و بر نگاه میکنه.... با دیدن اسبش، به سمتش میره....
+ چیکار میکنی؟
_ به تو ربطی نداره
افسار اسبش رو دستش میگیره و میخواد سوارش بشه که با اسیر شدن دوباره ی بازوش، متوقف میشه : پرسیدم داری چیکار میکنی؟
تقریبا داد میزنه : میگم به تو ربطی نداره
جیمین چند ثانیه ای با تعجب نگاش میکنه و کم کم اخمی بین ابروهاش میشینه : چرا اینطوری میکنی؟
_ ولم کن میخوام برگردم
و تلاش میکنه بازوشو آزاد کنه اما حلقه ی دست جیمین سفت میشه : حق نداری برگردی
_ تو نمیتونی به من دستور بدی
+ حالا که تو سرزمین منی میتونم
و بدون اینکه به رز اجازه ی فکر کردن بده، خم میشه و در عرض چند ثانیه یه دست دور زانو هاش و دست دیگش رو دور کمرش حلقه میکنه و بلندش میکنه....
رز وحشت زده جیغی میزنه : همین الان بزارم پایین... با توام... بهت گفتم همین الان...
با تیری که سرش میکشه، آخی میگه و صورتشو جمع میکنه.... جیمین بی توجه به تقلاهاش اونو روی اسب خودش میشونه و خودشم پشتش میشینه.... از پشت بهش میچسبه و کامل رز رو تو بغلش میگیره....
رز دست روی سرش میزاره و آرنجشو محکم به شکم جیمین میکوبه.... جیمین با اینکه دردش میگیره اما یک سانتم تکون نمیخوره.... رز با تقلا سعی میکنه از بغلش خارج بشه : تو حق نداری با من اینطوری رفتار کنی بهت دستور میدم ولم کنی
+ اگه تو سرزمین خودت بودیم، شاید گوش میدادم
و با خونسردی به سربازی که با تعجب بهشون خیره شده، اشاره میکنه.... سرباز تعظیمی میکنه.... سوار اسب خودش میشه و با گرفتن افسار اسب رز، پشت سر جیمین حرکت میکنه.... جیمین با تکون داد افسار اسبش، اون رو به حرکت در میاره و گره ی بازوهاشو دور بدن نحیف دختر، محکم تر میکنه....
_ من باید برگردم
آهسته کنار گوش دختر میپرسه : اگه میخواستی برگردی، پس چرا اومدی دنبالم؟
اخم رز محو میشه و با لکنت جواب میده : من... فقط...
با یادآوری چیزی، سریع میگه : شنیدم که سرباز ها دارن به مرز میان و نمیخواستم بلایی سرت بیاد
+ پس نگرانم شدی؟
_ فقط دلم برات سوخت... زخمات هنوز کامل خوب نشدن در ضمن... دلم نمیخواست تو سرزمین ما بمیری و برای پدرم دردسر اینجاد کنی
جیمین که بخاطر حرفهای بی رحمانه ی رز میتونست به راحتی صدای تکه تکه شدن قلبش رو بشنوه، با حرص لگدی به اسب میزنه و حرکتش رو تند تر میکنه....
رز با ترس دستاش رو مشت میکنه و پلکاشو روی هم فشار میده : آرومتر برو
+ منتظر عواقب حرفهات باش... یادت نره تا زمانی که تو سرزمین دشمنت هستی، چطور باید صحبت کنی
رز در حالی که سعی میکنه ترسش رو پنهان کنه، با اخم میگه : تو هم بهتره طعم شکنجه هایی که پدرم برات کذاشته بود رو یادت نره چون مطمئنم این دفعه دو برابرشو میچشی
جیمین که دلیل اینطور حرف زدن رز رو درک نمیکنه، آهی میکشه و جوابش رو نمیده.... تنها یک چیز تو ذهنشه.... حالا که این دختر تو دستای خودشه، به هیچ عنوان بهش اجازه ی رفتن نمیده...._________________________________________
با اخم به پیکی که خبر در راه بودن جیمین رو بهش داده بود رو مرخص میکنه.... با رفتن پیک به سمت همسرش برمیگرده : این پسر عقلشو از دست داده؛ انگار یادش رفته که ما تو چه وضعیتی هستیم اونوقت دختر اون استفان احمقو دزدیده...
ملکه با ناراحتی میگه : خواهش میکنم وقتی اومد، سرزنشش نکنید سرورم... اون خیلی اذیت شد تو این مدت... حتما دلیلی برای اینکارش داره میدونید که شاهزاده بی دلیل کاری رو انجام نمیده
آنتونی آهی میکشه و میگه : دیگه نمیدونم باید چیکار کنم... بعد مرگ فیلیپ به کل به هم ریختم... نباید بزارم حالا که فیلیپ نیست، استفان آیوتایا رو از بین ببره... مردمش چه گناهی دارن؟
ملکه لان با ناراحتی دست آنتونی رو میگیره : نگران نباشین سرورم شما از پسش برمیاین
× امیدوارم_________________________________________
به آرومی خودش رو پشت بوته ها پنهان میکنه.... به دو سربازی که مشغول صحبت هستن، خیره میشه.... خنجر نقره ای رنگش که پدرش بهش هدیه داده رو تو دستش میگیره....
× مطمئنی؟
= آره بابا خودم شنیدم گفت
× فرمانده نامجون که گفته بود همرو کشته
= احتمالا این یکی از دستش در رفته... میگن با فرمانده جئون فرار کرده
× با پسر اون جاسوس؟
و دوتاشون میزنن زیر خنده.... جین که میدونه اونا دارن درباره ی خواهرش صحبت میکنن، با حرص خنجر رو تو دستش فشار میده.... دلش میخواد همونجا هردوشون رو تیکه تیکه کنه....
به آرومی قدمی برمیداره.... میخواد بوته ها رو کنار بزنه و به سمتشون بره که با گرفته شدن دستش، سریع برمیگرده و خنجر رو زیر گلوی اون شخص میزاره.... درختای زیادی دورشونن و انقدر تاریکه که به زور میتونه اطراف رو ببینه اما این مانع نمیشه که نتونه صورت تنها خواهرش رو تشخیص بده....
لیسا با بغض دست برادرش که هنوز تو شوکه رو فشار میده و زمزمه میکنه : جین!_________________________________________
سلام عزیزای من!💞 ببخشید یکم طول کشید♡
این مدت خیلی درگیر بودم و هنوزم هستم. اما سعی میکنم پارتا رو زودتر بزارم.
عشقی برای کشتن رو هم تا فردا آپ میکنم💓
مرسی که با وجود مشکلاتم کنارم هستین❤
YOU ARE READING
⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜
Fanfictionسرزمین آیوتایا، شاهزاده اش رو برای ازدواج با ولیعهد کشور همسایه انتخاب کرده غافل از اینکه اون دختر، مدتیه مهر عشق فرمانده ی جدید به دلش نشسته.... نام : سرنوشت سلطنت کاپل ها : لیزکوک، جیرز ژانر : عاشقانه، تاریخی، سلطنتی وضعیت : در حال آپ