سلام به همگی
امیدوارم دوسش داشته باشید❤من و تو فقط دوست بودیم!
فقط دوست بودیم؟
من ترجیح میدادم همین طور باقی بمانیم.
اما لحظهای بعد من به خود آمدم؛
فیلی درست وسط اتاق بود.
حتی اگر هزاران سال بگذرد
و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛
من هزار سال دیگر به نادید گرفتن آن فیل ادامه میدهم؛ فقط به خاطر اینکه بتوانم لحظهای بیشتر کنارت باشم.
و مطمئن باش در آخر حتی استخوان هایی که از من باقی میماند نیز تو را دوست خواهند داشت.
فراموش نکن من بودن با تورا بسیار آرزو کردم."Stardust"
ییبو در مورد احساسش مطمئن نبود ، حتی زمانی که جلوی لو زانو زده بود وازش درخواست ازدواج کرده بود تردید داشت؛ چرا انقدر عجله کرده بود؟
شاید بهتر بود بیشتر فکر میکرد. حتی از احساس لو در مورد خودش هم مطمئن نبود. اون فقط تحت تاثیر شرایط قرارگرفته بود.شاید برای همین بود که یک بحث کوچک در مورد لباس عروس انقدر بالا گرفته بود. لو از یک خانواده ثروتمند بود ؛ خانواده ای مرفه که خرج های زیاد و بریز و بپاش ها زیاد به چشم نمی اومد. این خرج ها برای ییبو که بعد از پشت سرگذاشتن سختی های زیاد، کسب و کار خودش رو شروع کرده بود و با وجود شرکت نو پایی که داشت زیاد بود، برای همین ییبو از لو درخواست کرد از خرید لباس عروس از ایتالیا صرف نظر کنن. اما این درخواست باعث شروع یک بحث بی پایان درمورد رابطه اون ها شده بود.
لو ادعا میکرد که ییبو هیچ وقت به اون و خواسته هاش اهمیت نمیده، هیچ وقت به اندازه کافی برای اون وقت نمیذاره و حتی مناسبت های مهم رو فراموش میکنه.
ییبو بهش حق میداد، اون هیچ وقت زمان کافی نداشت؛ حداقل نه به اندازه بقیه زوج هایی که میشناخت، چون ییبو همیشه درگیر کار و شرکت بود، فکرش همیشه مشغول بود، برای همین همیشه مناسبت ها رو فراموش میکرد و اگر جان نبودلو خیلی وقت پیش اون رو ترک کرده بود.
جان بهترین دوست و البته شریک اون بود و همیشه در لحظه آخر به داد ییبو میرسید؛ یک رستوران شیک رزرو میکرد، یک کادو تهیه میکرد، گل های مورد علاقه لو رو میخرید، گاها یک سوپرایز کوچیک مثل یک نوازنده ویالون هم به مجموعه اضافه میکرد و اون رو نجات میداد.
جان همیشه یک فرشته نجات بود؛ اون خوش اخلاق و خوش برخورد بود و تمام نقاط ضعف ییبو رو میپوشوند. ییبو هیچ وقت در برخوردهای اجتماعی مهارت نداشت، گاها زود عصبی میشد و درست زمانی که میخواست به تمام روابط عمومی شرکتش گند بزنه، جان سر می رسید، یک لبخند میزد و همه چیز رو حل میکرد.
حتی فکر کردن به لبخند اون باعث می شد لبخندی روی لب هاش بشینه. با خودش گفت : لبخند هاش واقعا جادوییان!
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...