EP5

212 67 23
                                    

شاید اگه یه نفر اون ها رو از دور میدید پیش خودش فکر میکرد:" یعنی دارن در مورد چه موضوع جذابی صحبت میکنن؟"ولی صحبت های اونا فقط صحبت های عادی روزمره بود. چرت و پرت های دو پسر نوجوان!

بعد از قضیه سالن غذا خوری احترام قابل توجهی هم به دست اورده بودن. وقتی از سالن رد میشدن خود بخود براشون راه باز میشد یا صف طولانی سالن غذاخوری ناگهان خیلی کوتاه میشد.
ییبو از توجه زیاد خوشش نمی اومد و به نظر جان هم از این قضیه راضی نبود.

مثل همیشه سر میز ته سالن نشسته بودن همه چیز عادی به نظر می رسید، اما نگاه های خیره یک عده روی اعصاب ییبو خط می کشید مخصوصا نگاه های خصمانه لی بوون به ییبو یاد اوری میکرد که انتقامش نزدیکه.

ناگهان ییبو رو به جان پرسید:به نظرت تا کی ادامه داره؟
جان در حالی که داشت سعی میکرد با نخود فرنگی هاش روی برنجش یه صورت خندان درست کنه با حواس پرتی گفت:چی ادامه پیدا کنه؟

ییبو قبلا به این نتیجه رسیده بود جان کودک درون نسبتا فعالی داره به نظر رفتارهاش بامزه بود.
_تا کی میخوان اینجوری نگاهمون کنن؟
جان در حالی که با خوشحالی به اثر هنریش نگاه میکرد با بی خیالی گفت:"نگران نباش چند روز دیگه یه اتفاق جدید میافته و یادشون میره. فقط من حس میکنم سوراخ شدم و بعد با سرش به صورت نامحسوسی به پشتش اشاره کرد. لی بوون داشت مثل یک عقاب نگاهش میکرد. به نظرت نقشش چیه؟"

_"نمیدونم ولی هر چی که هست قطعا قرار نیست ازش خوشمون بیاد."
ژان نیشخندی زد:"اون نمیتونه کاری بکنه."
_"از کجا انقدر مطمئنی؟"
لبخند ژان عمیق تر شد:"امروز تو اسانسور خودمو به پدرش معرفی کردم و گفتم باهاش به یه مدرسه میریم."
جان با یاد اوری اون صحنه خندید:"قیافش دیدنی بود."
ییبو نیشخند زد: "به خاطر این کارت هم که شده ازت انتقام میگیره."
ژان با بی خیالی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:"فوقش اینه که یه دور کتک میخوریم!"

ییبو ایده کتک خوردن رو دوست نداشت اما همراه با جان انقدر ها هم بد به نظر نمی رسید بلاخره این ها قرار بود یه روزی تبدیل 

بعد از مدرسه ییبو دست ژان رو گرفته و اونو دنبال خودش کشیده بود.
ژان در حال که داشت دنبالش کشیده میشد پرسید:میشه بگی داریم کجا میریم؟
و تنها چیزی که ییبو گفته بود:وقتی رسیدیم خودت میفهمی.

او دوست نداشت ژان تمام روز تو خیابون پرسه بزنه از طرفی نمیتونست همیشه کنارش باشه در نتیجه فکری به ذهنش رسیده بود.
احتمالا ژان انتظار همچین چیزی نداشت ییبو اون رو به غذاخوری مادربزرگش برده بود.

ژان گیج به نظر می رسید: اومدیم غذا بخوریم؟
ییبو در حال که داشت از میون میز های پر رد میشد تا به اشپزخونه برسه گفته بود:آآآآآم نه در واقع اگه کار نکنیم مادربزرگم بهمون غذا نمیده.
قیافه ژان شبیه علامت سوال بود.

Elephant in the room Where stories live. Discover now