در زمانی که وفا،
قصهی برف به تابستان است و صداقت گل نایابیست!
به چه کس باید گفت؛
با تو انسانم و خوشبخت ترین!
"مهدی اخوان ثالث"
ییبو نمیتونست بخوابه به شب عجیبی که پشت سر گذاشته بود فکر میکرد...
بعد از رفتن یا همان فرار کردن جان، لو به خاطر اینکه همچین بحث مسخرهای رو انقدر کش داده بود ازش عذرخواهی کرد. ییبو قصد داشت تا زمانی که راه حلی برای این قضیه پیدا کنه، این بازی مسخره رو ادامه بده؛ در نتیجه اون هم به خاطر اینکه همیشه مشغول و خسته بود عذرخواهی کرد، و گفت از این به بعد وقت بیشتری براش میذاره؛ لو در مقابل اون رو بوسیده بود، و وقتی میخواست بیشتر پیش بره ییبو خستگی رو بهانه کرد و کنار کشید؛ به نظر لو دلخور شد، اما به روی خودش نیاورد.
به رازی که ناخواسته فهمیده بود فکر کرد "جان عاشقش بود" با اینکه با گوش های خودش شنیده بود، اما هنوز هم واقعی به نظر نمی رسید چطور ممکن بود؟
جان مرد جوان و خوش قیافه ای بود که مورد تحسین هر جنس مونثی قرار میگرفت؛ به خاطر رفتار و برخورد خوبش همه عاشقش بودن، جان تمام اون دختر های زیبا رو ول کرده بود و عاشق اون شده بود.
اون کار های عجیب غریب زیادی انجام میداد اما این یکی زیادی احمقانه بود.
ییبو فکر کرد:آخه چرا من؟یببو خوش قیافه و ورزیده بود؛ اما قطعا جان عاشق قیافه اون نشده بود؛ جان آدم ظاهر بینی نبود، اما اگر قیافه خوب می خواست، فقط کافی بود بره و به آینه نگاه کنه!
تا جایی که یادش میومد، اون و جان در دوران دانشگاه با یکی دو نفر قرار گذاشته بودن، بعد انقدر مشغول کار شدن که کلا وقتی برای این کار ها نداشتن؛ تا زمانی که ییبو با لو آشنا شد.
با خودش گفت: "یعنی از مردها خوشش میاد؟"
ییبو تا حالا ندیده بود جان به مرد ها علاقهای نشون بده، البته فهمیدن اینکه دقیقا چی دوست داشت سخت بود؛ اون یک آدم اجتماعی بود، اما دوست نداشت در مورد خودش حرف بزنه، یعنی شما یه سوال در موردش می پرسیدید او قضیه رو پیچ تاپ میداد، در مورد همه چیز حرف میزد، و در اخر به سوال اصلی جواب نمیداد. دست اون برای ییبو رو شده بود.
لو واقعا جان رو تهدید کرده بود.
ییبو سر جاش نیمخیز شد؛ این قضیه واقعا عصبیش میکرد.
دوست داشت با جان حرف بزنه؛ میخواست مثل همیشه بشینن، فکر هاشون رو روی هم بذارن و راه حلی برای این مشکل پیدا کنن.
با خودش گفت:"اون نباید بفهمه من از احساساتش خبر دارم."
اگر جان در این مورد می فهمید، با بیشترین سرعت ممکن از اون دور می شد.
ییبو دوباره دراز کشید دستش رو به موهاش برد و کشید، باید چیکار میکرد؟ سعی کرد به احتمالات فکر کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/336992936-288-k74865.jpg)
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...