EP2

236 78 26
                                    

کنم هر شب دعايي کز دلم بيرون رود مهرش

ولي آهسته مي گويم الهي بي اثر باشد

کنم هر شب براي مهر او گريه  که شايد بشنود دردم

ولي آهسته مي گويم الهي بي خبر باشد

کنم هر شب تلاشي تا که نانديشم به او و عشق سوزانش

ولي آهسته مي گويم الهي بي ثمر باشد

کنم هر شب دعايي تا که شب بگذرد و سوزم بميرد

ولي آهسته مي گويم الهي بي سحر باشد

                                                  "فروغ فرخزاد"





جان نمیدونست چطور به خونه‌ش رسیده، فقط لحظه ای به خودش اومد و دید روی کاناپه نشسته و به فکر فرو رفته . ناگهان کوسن رو از روی کاناپه برداشت و وسط اتاق پرت کرد، ازدست خودش عصبی بود.
به موهاش چنگ زد : لعنتی احمق !
چطور تونسته بود انقدر بی پروا عمل کنه؟

عاشق شدن چیزی نبود که دست خودش باشه، این طور نیست؟ چطور تونسته بود همچین اشتباهی بکنه؟ اگر ییبو به خاطر احساسات احمقانه‌ش از نامزدش جدا میشد واقعا چطور میتونست تو صورتش نگاه کنه؟ یا بدتر از اون اگه ییبو در مورد احساسش می فهمید؟
این باعث وحشت جان میشد؛ ییبو رو برای همیشه از دست میداد. اون تنها کسی بود که داشت .
واقعا باید کاری که لو گفته بود رو انجام میداد؟با خودش گفت:"این خیلی احمقانه‌س!"

دقیقا باید با چه دلیلی کار و زندگیش رو ول میکرد و می رفت؟ تنها با فکر کردن به این که دیگه قرار نیست اون رو ببینه قلبش فشرده میشد.
با خودش گفت:" اون فقط عصبیه، البته که اونم میدونه هیچوقت قرار نیست اتفاقی بین ما بیافته."
لحظه ای به لو حق داد، اون هم دوست نداشت کسی که احساساتی نسبت به نامزدش داره دور و اطرافش باشه، تقریبا میدونست لو اون دختر آروم و مهربانی نیست که نشون میده، اما فکر نمیکرد یه روزی با همچین چیزی مواجه بشه. اوضاع کاملا به هم ریخته بود.

در واقع اگر لو نبود، جان هرگز ماهیت احساسش رو نمی فهمید.
از زمانی که ییبو با لو قرار گذاشته بود جان احساس حسادت غیر قابل وصفی داشت و وقتی از خودش می پرسید که چرا همچین حسی داره جوابی نداشت؛ وقتی میدید دیگه اولویت اول ییبو نیست قلبش می شکست.

در نهایت این واقعیت رو به خودش اعتراف کرد؛ اون عاشق شده بود . عاشق بهترین دوستش، از کی این اتفاق افتاده بود؟ شاید از همون ابتدا احساسش همین بود.

یاد روز اولی که ییبو رو دیده بود افتاد، اون مثل یک تابلو نقاشی زیبا و غیرقابل دسترسی به نظر می رسید؛ انگار به هیچ کسی احتیاجی نداشت، اما اون جان رو به عنوان دوست خودش انتخاب کرده بود، از اون دفاع کرده بود و در تمام مشکالتی که داشت کنارش مونده بود. جان نمیتونست به قیمت از دست دادن دوستش اعتراف کنه که عاشق شده، حتی به خودش !
داشتن ییبو به عنوان دوست برای اون کافی بود، جان هیچوقت آدم زیاده خواهی نبود. اما لو باعث شده بود واقعیت رو ببینه! "فیلی وسط اتاق بود" به نظر تمام مدت اونجا بود اما جان ترجیح داده بود اون رو نادید بگیره.

Elephant in the room Where stories live. Discover now