نه دوری که منتظرت باشم و نه نزدیک که به آغوشت کشم؛
نه از آن منی که قلبم تسکین گیرد و نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنم؛
تو در میان همه چیزی...
" محمود درویش"
جان نمیدونست چه احساسی داشته باشه؛ رفتار ییبو عجیب بود.
البته که ییبو همیشه به جان اهمیت میداد و مراقبش بود اما این اواخر رفتارش کمی متفاوت بود؛ در واقع مثل قبل بود اما نحوی هم نبود.
جوری به چهره جان خیره میشد که انگار اون شگفت انگیز ترین چیزی بود که تا حالا دیده، با نگاهی ملایم به جان نگاه میکرد و لبخند میزد.
با خودش گفت: اون مثل یه... بهم نگاه میکنه... مثل، مثل... یه عاشق!نگاه ییبو باعث دستپاچگی جان میشد ؛ لبخندش قلبش رو گرم میکرد ؛ باعث میشد یک حس دلپذیر در قلبش جوانه بزنه، یک حس زیبا... امید...
جان با این قضیه که ییبو هیچ وقت قرار نیست عاشق اون باشه کنار اومده بود. اون امیدی نداشت، چشم داشتی هم نداشت، این رو پذیرفته بود.
یعنی ممکن بود؟
شاید ییبو هم احساسی نسبت به جان داشت که ازش بی خبر بود.روی نیمکت جلوی بیمارستان نشسته و منتظر ییبو بود.
چند دست از لباس های اون رو به تن داشت، ییبو از لباس های خودش براش اورده بود؛ فرصتی نداشت به خونهی جان بره و براش لباس برداره چون یک سره بین شرکت و بیمارستان در حال رفت و برگشت بود.
در نبود جان تمام مسئولیت شرکت روی شونه های اون بود.
جان ازش خواسته بود که دیگه به بیمارستان برنگرده به خونه بره و استراحت کنه اما اون با کله شقی تمام هر شب کنار جان میموند.اما امروز کمی دیر کرده بود؛ جان تلفنش رو از جیبش در اورد و به صفحه شکستش نگاه کرد، باید عوضش میکرد.
به سختی شماره زوئی رو پیدا کرد و باهاش تماس گرفت.
بلاخره بعد از چندین بوق جواب داد.
*"جان؟"
صدای زوئی کمی مضطرب به نظر می رسید.
+"زوئی؟ ییبو اونجاست؟ قرار بود بیاد دنبالم،اگه کاری براش پیش اومده لطفا بهش بگو خودم میتونم برگردم."
زوئی کمی من و من کرد.
*"جان راستش ییبو تو شرکت نیست...اون..."
+"توی شرکت نیست؟"
جان نگران شده بود با نگرانی پرسید:"مشکلی پیش اومده؟"
*"یه مشکلی هست....من نمیدونم باید چیکار بکنم... نمیتونم بهت بگم.... ییبو... ازم خواست فعلا چیزی بهت نگم."
جان کمی عصبی بود با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت"زوئی! لطفا این مزخرفاتو تمومش کن و بهم بگو... چی شده؟"صدای زوئی جوری بود که انگار هر لحظه ممکن بود گریه کنه.
*"امروز.... امروز از دادستانی برای تفتیش اومدن..."
جان گیج شده بود.
+"برای تفتیش؟"
*"هممم... اونا گفتن که یه گزارش دریافت کردن."
خان اخمی کرد و پرسید:"گزارش؟ در مورد چی؟"
زوئی با صدایی گرفته جواب داد:"فرار مالیاتی!.... جان من قسم میخورم که همیشه حواسم بود، خودت میدونی چقدر در این مورد سختگیرم اما اونا چند تا مدرک پیدا کردن... اونا... اونا ییبو رو با خودشون بردن و فکر میکنم بعد یه مدت سراغ تو هم بیان."
مغز جان به سرعت کار میکرد.
+"زوئی تو مطمئنی؟ مطمئنی چیزی رو از قلم ننداختی؟ شاید اشتباهی پیش اومده باشه؟"
اینبار زوئی گریه کرد.
*"جان من قسم میخورم...."
جان به خاطر اینکه باعث گریه اون شده بود ناراحت بود، این بار با ملایمت گفت:"زوئی لطفا آروم باش،من متاسفم من فقط سعی دارم همه جنبه هارو در نظر بگیرم."
زوئی به آرامی گفت:"میدونم... میدونم من مطمئنم همه چیز رو چک کردم فقط..."
+"فقط چی؟"

VOCÊ ESTÁ LENDO
Elephant in the room
Fanficمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...