EP15

245 59 41
                                    

ییبو مضطرب بود امروز جلسه مهمی داشت؛چند دقیقه بعد باید قرارداد مهمی امضا میکرد و جان هم باید در این جلسه حضور پیدا می کرد، اما اون دیر کرده بود.
ژنگ مسابقه مهمی داشت و از جان خواسته بود تا به دیدن مسابقه اون بره.
جان بلاخره فرصتی پیدا کرده بود تا دور از چشم مادر و ناپدریش به دیدن برادرش بره قرار بود خیلی زود برگرده اما دیر کرده بود و به تلفنش جواب نمیداد.

ییبو احساس بدی داشت جان هرگز بی مسئولیت نبود؛حتی اگر قرار بود دیر کنه بهش اطلاع میداد.
چند ثانیه بعد منشی جدیدش در زد و وارد شد: آقای وانگ از لابی بهم اطلاع دادن که مهمون هاتون رسیدن.
ییبو در دلش لعنتی فرستاد، اون ها زودتر رسیده بودن.
_"بسیار خوب لطفا به اتاق کنفرانس راهنماییشون کن من چند دقیقه دیگه میام."

ییبو تلفنش رو برداشت و برای دهمین بار با جان تماس گرفت چندین بار بوق خورد اما جان دوباره جواب نداد ییبو ناامید شده بود؛ درست زمانی که میخواست تماس رو قطع کنه ناگهان صدای ضعیفی جواب داد:"بو گا؟ ییبو گه گه میشنوی؟ من ژنگ هستم."

ییبو گیج شده بود با نگرانی پرسید:"ژنگ؟ ژنگ، جان کجاست؟ چرا تو داری جواب تلفنش رو میدی؟"
ژنگ گریه میکرد با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد:"بو گا ما تصادف کردیم.....من... من الان تو بیمارستانم.....اون خوب نیست...."
ییبو لحظه‌ای حرف زدن رو فراموش کرد قلبش از تپش  افتاد ،صحنه های خوابی که دیده بود جلوی چشم هایش جان گرفت ترسی وصف ناپذیری تا اعماق استخوان هاش نفوذ کرد.

ییبو نفس عمیقی کشید ، هق هق های ژنگ روی اعصابش خط میکشید با این حال سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
پرسید:"باشه، باشه آروم باش بهم بگو الان دقیقا کجایی."

ییبو بعد از شنیدن جواب معطل نکرد بلافاصله از اتاقش خارج شد،منشی با دیدن اون گفت:"آقای وانگ مهمان هاتون تو اتاق کنفرانس منتظرتون...."
ییبو به حرف های اون توجهی نکرد و با عجله به سمت آسانسور دوید. از آسانسور پیاده شد و به سرعت به سمت ماشینش رفت در همین حین شخصی از پشت سر داد زد:"کجا داری میری؟"

به نظر یوبین اون رو دیده بود، ییبو جواب نداد فقط سعی داشت بلافاصله سوار ماشینش بشه اما گیج شده بود و یادش نمی اومد ماشین لعنتیش رو کجا پارک کرده؛ در همین حین یوبین پا تند کرد و بازوی اون رو گرفت و دوباره پرسید:"هی با تو‌ام نمیشنوی؟ کجا داری میری؟ اونا بالا منتظرن."

ییبو با عصبانیت بازوش رو از دست اون کشید و داد زد:"برام مهم نیست! من...من باید برم....."
یوبین متعجب شده بود، ییبو به ندرت خونسردیش رو از دست میداد مطمئن بود که مشکلی پیش اومده پس این بار با ملایمت پرسید:"خیلی خوب آروم باش و بهم بگو چی شده؟"
_"جان...اون تصادف کرده... من باید برم... لطفا..."

بغضی گلوی ییبو رو می فشرد و اگر به حرف زدن ادامه میداد قطعا گریه میکرد.
یوبین ناباورانه به اون نگاه کرد و بلافاصله گفت:"همین جا بمون من میرم ماشینمو بیارم."

Elephant in the room Where stories live. Discover now