اگر به ازای بوسیدنت به جنهم بروم؛قطعا می بوسمت!
میروم و با حس بالندگی به شیطان میگویم؛
من بدون اینکه بهشت را ببینم، واردش شدم.
"ویلیام شکسپیر"
ییبو از خواب بیدار شده بود و به نقطهای از اتاقش خیره شده بود.
مغزش از کار افتاده بود واقعا این دیگه چه خوابی بود؟
خوابش یک خاطره از گذشته بود زمانی که لی بوون هنوز از اون دو کینه به دل داشت و هر لحظه دنبال فرصتی میگشت تا تلافی کنه.اون دو بعد از تموم شدن وقت مدرسه به سمت غذا خوری مادر بزرگ راه افتادن.
ییبو متوجه شد که دو نفر اون ها رو تعقیب میکنن اون ها راهشون رو کج کردن و وارد یک خیابون شلوغ شدن و ناگهان شروع به دویدن کردن و اون دو نفر هم بلافاصله هم زمان با اون ها شروع به دویدن کردن تو میونه راه دو نفر دیگه هم به افراد قبلی اضافه شدن و حالا چهار نفر داشتن دنبال اون ها می دوییدن جان و ییبو وارد یک کوچه خلوت شدن اما متاسفانه کمی دیر فهمیدن که، " توی تله افتادن."لی بوون همراه با سه نفر دیگه در سمت دیگه کوچه ایستاده بود و چهار نفر هم پشت سرشون بود، اون ها کاملا محاصره شده بودن.
ییبو نیشخندی زد:"اوپس فک کنم گیر افتادیم."
جان ناباورانه گفت:"واقعا داری میخندی؟"
ییبو با بی خیالی گفت:"خودت گفتی فوقش یه دور کتک میخوریم."
جان غر زد:"خوب من منظورم این نبود، این یکی زیادی سازمان دهی شدس."
لی بوون در حالی که داشت بهشون نزدیک میشد گفت: "بهت گفته بودم خودتو مرده فرض کن شیائو ژان."
جان لبخندی زد، از اون هایی که برای ماسمالی کردن استفاده میکرد:"آآآآمم من امروز واقعا وقت ندارم میدونی وقتی دیر میکنیم مادر بزرگش واقعا عصبی میشه نظرت چیه بذاریمش برای یه وقت دیگه؟"
لی بوون متفکرانه دستی به چونش کشید و گفت: "هممممم بذار فک کنم."
و سپس نیشخندی زد و گفت:"متاسفم ولی نه، من خیلی وقته منتظر این لحظم!"
جان رو به بوون پرسید:"تو هجده سالتو تموم کردی؟"
لی بوون پوزخندی زد:"حالا این چه ربطی به قضیه داره؟"
ییبو هم دقیقا همین سوال رو داشت.
جان شانهای بالا انداخت و گفت:"از هر جهت نگاه کنی این یه جرم برنامه ریزی شدس حداقل ده سال زندان داره."
لی بوون پوزخندی زد و گفت:"بابت نگرانیت ممنونم اما چطور میخوای ثابت کنی من این کارو انجام دادم؟ اینجا هیچ کس نیست و حدس بزن چی؟"
چشمکی زد و ادامه داد"این کوچه هیچ دوربین مدار بسته ای هم نداره."
ییبو تایید کرد:"به نکته ظریفی اشاره کردی."
جان نگاهی به اون انداخت انگار داشت می پرسید:"تو طرف کی هستی؟"
واقعا تو اون کوچه حتی پرنده هم پر نمی زد.
جان با تحسین گفت:"واو لی بوون تو فکر همه جاشو کردی،واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم، در اینده میتونی رئیس مافیا بشی."
لی بوون با حالت از خود متشکری گفت:"خیلی ممنونم در موردش فکر میکنم."
لی بوون در حالی که داشت دست هاشو به هم میمالید گفت:"خوب بیاید شروع کنیم."
و سپس با سرش به افرادش اشاره کرد، اون ها هر لحظه نزدیک تر میشدن.
+"این پسرا خیلی خوب به نظر می رسن اینا رو از کجا پیدا کردی؟ پولشونو از قبل بهشون دادی یا بعدا حساب میکنی؟ فک کنم نصف نصف بشه نصف قبل کار نصف بعد کار، نه؟...."
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...