ییبو جلوی در اتاق معلمان ایستاده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ناگهان به گناه ناکرده متهم شده و بعد هم توبیخ شده بود اون ها بلافاصله با مادرش تماس گرفته بودن او بیشتر از اینکه از وضعیت خودش ناراحت باشه به خاطر اینکه مادرش تو این وضعیت قرار گرفته بود ناراحت بود.
ییبو طبق معمول پشت میز ته سالن نشسته بود و منتظر ژان بود ژان یکی از دوست هاش رو تو راهرو دیده بود، اون ها شروع به صحبت کرده بودن به نظر صحبتشون میخواست طولانی باشه بنابراین ییبو گفته بود به غذاخوری میره و اونجا منتظرش میمونه ییبو از وقت هایی که ژان با بقیه گرم میگرفت متنفر بود اما چاره ای نبود اون شخصیتی درخشان داشت همه دوست داشتن باهاش هم صحبت بشن اگرچه اون با هیچ کس به اندازه اون صمیمی حرف نمیزد این باعث دلگرمی بود.ییبو فکر کرد: اون چی گفته بود؟ اون ها دوستام نیستن فقط کسایی هستن که باهاشون صحبت میکنم ییبو لبخندی زد.
ییبو داشت به یکی از سال پایینی ها که به سمت میزش میومد نگاه میکرد این عجیب بود معمولا کسی سمت میز اون ها نمیومد پسر کنار میز ایستاد و گفت: تو وانگ ییبویی؟
ییبو نگاهی به پسر انداخت: آرهبه نظر پسر از نگاه ییبو معذب شده بود با دستپاچگی گفت: شیائو ژان گفت بهت بگم تو کلاس منتظرته انگار مشکلی براش پیش اومده.
ییبو حرفی نزد فقط بلافاصله از جاش بلند شد و به سمت کلاسش رفت اما وقتی رسید کسی اونجا نبود ییبو گیج شده بود دوباره به سمت غذا خوری برگشت و ژان رو پشت میزشون پیدا کرد طلبکارانه گفت:
چرا منو به کلاس کشوندی ولی خودت اینجا نشستی؟
ژان در حالی که داشت غذاشو میجویید با چشم های گرد شده پرسید: چی؟ من؟ من کی ازت خواستم؟
_یعنی تو اون پسر رو نفرستاده بودی؟
+کدوم پسر؟
_چند دقیقه پیش یه سال پایینی ها اومد و بهم گفت مشکلی برات پیش اومده و تو کلاس منتظرمی.
+ولی من همچین کاری نکردم من فقط داشتم با یانگ حرف میزدم و بعد بلافاصله اومدم اینجا ولی تو اینجا نبودی فکر کردم رفتی دستشویی.
ییبو احساس خوبی نداشت ببا این حال گفت: شاید یکی داشته شوخی میکرده.ژان اخم کرده بود: اونجوری که بوش میاد احساس میکنم قراره تو دردسر بیافتیم.
ییبو کمی از غذاش خورد: به نظرت کار اونه؟ من فکر میکردم دیگه بیخیال شده.
ژان پوزخندی زد: لی بوون هیچ وقت بی خیال نمیشه فعلا کاری نمیشه کرد بیا ببینیم چه اتفاقی قراره بیافته.انتظار اون ها زیاد طول نکشیده بود.
وقتی به کلاس برگشتن متوجه شدن پول و اشیای قیمتی بعضی از هم کلاسی هاشون به صورت مرموزی گم شده اوضاع کم کم داشت مشکوک میشد برای همین به مدیریت مدرسه اطلاع داده بودن دانش آموزا تک تک تفتیش میشدن ییبو احساس خوبی نداشت دلیلش هم بلاخره مشخص شده همه اشیای گم شده از
زیپ مخفی کیفش پیدا شد.ییبو سعی کرد بگه کار اون نیست ولی دوربین های مدار بسته چیز دیگه ای رو ثابت میکرد ییبو وقتی همه تو غذا خوری بودن به کلاس اومده بود
و بعد از اون اشیا به صورت مرموزی گم شده و از کیف ییبو پیدا شده بود همه چیز واضح بود.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...