خانواده فقط ارتباط خونی نیست؛
خانواده کسانی هستند که شما را همان طوری که هستید قبول میکنند؛
کسانی که برای دیدن لبخند شما هر کاری انجام می دهند؛
کسانی که دوستتان دارند؛
فارغ از هرچه هستید!
"ناشناس"
چنگ زوئی و یوبین برای ملاقات جان اومده بودن.
زوئی کمی از خوراکی های مورد علاقه جان رو براش اورده بود.
لبخندی زد و به تختش نزدیک شد و حالش رو پرسید.
چشم های جان با دیدن خوراکی ها درخشید اما ییبو اون ها رو از زوئی گرفت و رو به جان گفت:"نشنیدی دکتر چی گفت اسنک و چیز های ناسالم ممنوعه وقتی بهتر شدی میتونی بخوری."لب های جان آویزان شد ملتمسانه به ییبو نگاه کرد.
زوئی شانهای بالا انداخت و گفت:"متاسفم جان جان اگه دکتر گفته پس نمیتونی بخوری!"
جان کاملا ناامید شده بود.یوبین به تخت جان نزدیک شد در حالی که دستش رو روی شونش میذاشت گفت:"خوب به نظر می رسی."
جان متقابلا لبخندی زد و جواب داد:"البته که خوبم!"
نگاهی به ییبو انداخت و ادامه داد:"یه پرستار سخت گیر دارم!"چنگ چینی به بینیش انداخت و گفت:"همون طور که میبینید حالش خوبه انقدر لوسش نکنید."
جان نگاهی به چنگ انداخت و زبونش رو در اورد.
زوئی رو به جان گفت:"جدی نگیر اون کاملا نگرانت بود تقریبا وقتی تو اتاق عمل بودی هر پنج دقیقه یک بار به یوبین زنگ میزد!"
چنگ با بی خیالی گفت:"کاملا دروغه."
جان نیشخندی زد.
+"میدونی که عاشقمی!"
چنگ ادای عوق زدن در اورد.ناگهان چشم جان انگشتری که در دست زوئی بود افتاد.
جان با خوشحالی پرسید:"دارم درست میبینم؟"
چشم های زوئی برق می زد نگاهی به چنگ انداخت و بعد رو به اون ها گفت:"من درخواستشو قبول کردم!"
جان و ییبو همزمان عکس العمل نشون دادن.
_+" وااااااااو این عالیه تبریک میگم!"
جان لبخند بازیگوشی زد و رو به زوئی پرسید:"اون جلوت زانو زد؟"
زوئی سرش رو به نشانه تایید تکون داد و با ذوق گفت:"اون حتی برام شعر نوشته بود."
این بار ییبو جان و یوبین هر سه واکنش نشدن دادن.
"واااااااو"
جان با همون لحن گفت:"وانگ ژوچنگ تو خیلی پیشرفت کردی."
پیشانی چنگ سرخ شده بود و خجالت زده به نظر می رسید رو به جان غرید:"میشه تمومش کنی؟"
اگه اون ها بیشتر می موندن جان به اذیت کردن چنگ ادامه میداد امابعد از مدتی اون ها رفتن و به جان اجازه دادن که استراحت کنه.ییبو همراه یوبین از اتاق خارج شد و در مورد وضعیت شرکت پرسید و وقتی برگشت جان رو در حالی پیدا کرد که سعی داشت پیراهنشو باز کنه اما چون دستش اسیب دیده بود نمیتونست.
به سمت اون رفت و پرسید:"داری چیکار میکنی؟"
+"یکم کثیف شده میخوام عوضش کنم."
ییبو دست دراز کرد و همه دکمه های جان رو باز کرد و بعد به آرامی پیراهن رو از تنش در اورد خیلی مراقب بود تا به دست اسیب دیدش فشاری وارد نکنه.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...