ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز گر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود، ممکن شود
"مولانا"
جان تقریبا از اینکه درخواست زوئی رو قبول کرده بود پشیمون شده بود واقعا چرا همچین کاری کرده بود؟
برای اینکه علاقش رو فراموش کنه؟ اما عشقی که به این سادگی فراموش میشد عشق محسوب میشد؟
عشق یه لباس برای دل نیست که بشه به این سادگی عوضش کرد.یا انسان ها عاشقی کردن رو فراموش کرده بودن یا اینکه افکار جان زیادی رمانتیک بود.
هر چی که بود، حتی همین الان احساس میکرد به ییبو خیانت میکنه رو به قلبش غر زد:"لطفا این مزخرفاتو تمومش کن!"
ییبو همیشه میگفت:"تو زیادی دراماتیکی، پیچیدش نکن یکم ساده تر به قضیه نگاه کن."
خوب اون امروز اینجا بود که ساده تر به قضیه نگاه کنه.جان منطقی بود؛ اما همیشه احساسات انسان ها رو در نظر میگرفت و همه جوانب رو میسنجید شاید همین باعث میشد دراماتیک به نظر برسه.
جان اعتقادی عشق های افسانهای نداشت؛ هیچ وقت علاقه خیلی عمیقی به کسی نداشت که بشد اسمش رو عشق گذاشت، فقط خوشآمد های آنی که
بعد مدت کوتاهی فراموش میشد.اما همیشه احساس عمیقی نسبت به ییبو داشت اون جایگاه خاصی در قلبش داشت که با هیچ کسی قابل پر شدن نبود، ییبو همیشه اولویت اول اون بود.
قبلا اسمش رو دوستی یا حتی علاقه برادرانه گذاشته بود؛ اما احساسات اون مثل احساسات یک دوست یا برادر نبود؛ این حس خیلی عمیقتر و خاص تر بود، این حتی فقط عشق هم نبود چیزی فراتر عشق، جان یک علاقه و محبت عمیق نسبت به اون حس میکرد، بیشتر از خودش به اون اعتماد میکرد و در تمام زندگیش اون تنها کسی بود که بهش تکیه میکرد؛ حسی که در ذهن و روحش نفوذ کرده بود، غیرقابل نفوذ و فراموشی بود.
و حالا که ماهیت حسش رو درک کرده بود نادید گرفتن احساس سخت تر شده بود فیلی که در اتاق بود در تلاش بود مطمئن بشه که جان حتما اون رو میبینه.

YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...