من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم؛
یک موی تو را به هر دو عالم ندهم!
"مولانا"
ییبو انگشت هاش رو برای پیدا کردن جسم گرمی روی تخت کشید و زمانی که نتونست پیداش کنه یکی از چشم هاش رو باز کرد و نگاهی انداخت و با هجوم اوردن نور دوباره چشمش رو بست.
با شنیدن صدای دوش آب جاش رو تنظیم کرد و با آسودگی خاطر دوباره به خواب رفت.دقایقی بعد دوباره بیدار شد؛ اینبار چشم هاش رو باز کرد و از جاش بلند شد.
به سمت حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت. بوهایی که می اومد اون رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد.جان در حالی که داشت آشپزی میکرد آهنگی زیر لب زمزمه میکرد؛ موهای نمدارش روی پیشانیش ریخته بود تی شرتی که هنوز نپوشیده بود رو روی شونش انداخته بود.
ییبو به آرامی بهش نزدیک شد و ناگهان بازوش رو دور کمر برهنش حلقه کرد و بوسهای رو شونش گذاشت.
حس خوبی داشت؛ شروع کردن روز با اون و پوستی که زیر لبش مور مور میشد.جان جا خورده بود به سمتش برگشت و با لبخندی درخشان بهش خوش آمد گفت خم شد و بوسهای روی گونش گذاشت.
ییبو متقابلا لبخندی زد:"صبح بخیر بائوبی."
+"صبح بخیر! امروز زود بیدار شدی."
_"دیگه نتونستم در مقابل بو هایی که می اومد مقاومت کنم!"ییبو خم شد و بوسهای از لب هاش گرفت.
_ولی من هر چقدر فکر میکنم احساس میکنم اون شب اولین باری نبود که بوسیدمت حسش خیلی آشنا بود!
جان نیشخندی زد و با بازیگوشی گفت:"چون اولین بار نبود!"
چشم های ییبو گرد شد.
_"ها؟"ییبو به فکر فرو رفت.
_" من یه بار تو خوابم بوسیدمت ولی مطمئنم که این یکی حساب نیس."
جان قهقهای زد و پرسید:"تو تو خوابت دیدی که منو بوسیدی؟"ییبو با لحن حق به جانبی گفت:"نگو که تو هم همچین خواب هایی ندیدی."
جان با شیطنت ابرویی بالا انداخت.
+"چرا فکر میکنی من فقط به بوسیدنت اکتفا کردم؟"ییبو بهش نزدیک شد با بازیگوشی دستش رو روی عضلات شکمش کشید و کنار گوشش لب زد:"هممم.... مثلا چیکار کردی؟"
جان مثل خودش سرش رو به گوشش نزدیک کرد.
+"دفعه بعد نشونت میدم."
ییبو با بی گناهی گفت:" نمیشه الان نشونم بدی؟"
جان متفکرانه گفت:"هممم.... الان گرسنمه باید یکم صبر کنی."
ییبو نیشخندی زد.
_"بی صبرانه منتظرم!"ییبو مکثی کرد و دوباره پرسید:"ولی منظورت چیه که اولین بار نبود؛ ما کی همدیگه رو بوسیدیم؟"
جان نیشخندی زد.
+"اولین باری که مست کردیمو یادت میاد؟"چطور میتونست یادش بره؟ اون ها قایمکی تو غذاخوری نوشیده بودن و وقتی مادربزرگ اون ها رو تو اون حالت پیدا کرد بعد از اینکه هشیار شدن مجبورشون کرد زانو بزنن و دو ساعت تمام کتاب های مدرسشون رو بالای سرشون نگه دارن؛ مادربزرگ واقعا هیچ بخششی نداشت.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...