سلام بچه ها عیدتون مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشید.💚❤
ژان در حال صحبت کردن با یک مشتری بود مثل همیشه مودبانه حرف میزد و سفارش ها رو در دفترچش نوشت و در اخر لبخندی زد و به سمت اشپزخونه رفت تا سفارش ها رو به مادربزرگش بده.
همه چیز در عادی به نظر می رسید اما امروز چیزی در مورد او عجیب بود.
اون از صبح عجیب رفتار میکرد کمتر لبخند میزد کمتر حرف میزد حتی کمتر غذا خورد ییبو میخواست اونو وادار به حرف زدن بکنه فقط جواب های کوتاه میداد وقتی ییبو در موردش پرسیده بود فقط گفت دیشب نتونسته خوب بخوابه و خستس ییبو میدونست اتفاقی افتاده.یعنی باز مشکلی با ناپدریش پیش اومده بود؟ او در کل نمیتونست زیاد با ناپدریش کنار بیاد هر کلمه ای که با اون حرف میزدن به جر و بحث ختم میشد ییبو میدونست ژان ادمی نبود که زود عصبی بشه یا دعوا راه بندازه اما ناپدریش هر بار که اونو میدید چیزی برای گیر دادن پیدا میکرد.
ژان معمولا اهمیتی به حرف های اون نمیداد یا شاید هم اون طور به نظر می رسید فهمیدن اینکه ژان واقعا چه احساسی داره واقعا سخت بود.
ییبو در افکارش غرق شده بود متوجه گذشتن زمان نشد. اخرین مشتری هم غذاخوری رو ترک کرد ییبو ظرف های خالی رو تو اشپزخونه گذاشت و سریع برگشت ژان در حال تمیز کردن میز ها بود دست هاش کار میکردن اما ییبو به وضوح میتونست ببینه؛ افکارش جای دیگه ای سیر میکرد.ییبو دستمال رو از دست ژان گرفت و روی میز پرت کرد مچش رو گرفت و وادارش کرد روی یه صندلی بشینه خودش هم یه صندلی کشید و درست روبه روش نشست.
ژان فقط به حرکت هاش نگاه میکرد.
ییبو به چشم هاش نگاه کرد نگاه های ژان همیشه پر از زندگی بود، پر از احساس، اما این بار نگاهش فرق میکرد نگاهش کرخت بود عاری از هرگونه حسی فقط نگاه میکرد ییبو عادت نداشت اون رو اونطور ببینه ییبو حس میکرد، چیزی قلب او را شکسته بود خیلی بد هم شکسته بود.با وجود تمام سوال هایی که تو ذهنش بود فقط گفت:بریزش بیرون.
ژان با بی حالی به صندلی تکیه داد:چی رو بریزم بیرون.ییبو کلافه شده بود:هر بلایی که از دیشب سرت اومده هر اتفاقی که افتاده هر چیزی که باعث شده این طوری باشی بهم بگو.
ژان سعی کرد لبخند بزنه:چیز مهمی نیست خودت میدونی اتفاقات همیشگی.
_یعنی نمیخوای تعریف کنی؟
+چیزی نیست که بخوام تعریف کنم.
ییبو به سردی گفت:پس اگه اتفاقی برام افتاد و بهت نگفتم حق نداری ازم دلیلش رو بپرسی.ژان با درمانگی گفت: مسئله این نیست که نخوام برات تعریف کنم مسئله اینه که حتی خودمم نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام.
ییبو صندلیش رو به ژان نزدیک کرد دستش رو پشت گردنش گذاشت و مجبورش کرد درست تو چشم هاش نگاه کنه ییبو با جدیت تو چشم هاش نگاه کرد و گفت:
اگه مشکلی داشتی باید بهم بگی که بتونیم براش راه حل پیدا کنیم پس دوستا به چه دردی میخورن؟ اگه مشکلاتمونو با هم در میون نذاریم چطور میتونیم اسم خودمونو دوست بذاریم؟
CZYTASZ
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...