قاصدک !
شعر مرا از بر کن؛
برو آن گوشه باغ
سمت آن نرگسِ مست
و بخوان در گوشش
و بگو باور کن..
یک نفر یادِ تو را،
دمی از دل نبرد...
" سهرابسپهری"
جان چند دقیقه بود که از خواب بیدار شده بود و با بی تمرکزی به یادداشتی که با مگنت به یخچال چسبیده بود نگاه میکرد.
"یین بعد از مدرسه قراره بره خونه مادرم
من شب دیر برمیگردم منتظرم نمون
لطفا صبحانه بخور!"
لحن دستوری جمله آخر دوست داشتنی بود؛ از اون هایی که یادآوری میکرد کسی هست که بهت اهمیت میده، اما لحن جملات سرد بود؛ سرد و دور...
اون شخص به تازگی در عین نزدیکی خیلی دور بود و این نزدیک بودن های دور داشت به قلب جان آسیب میزد.
جان به نقاشی های رنگارنگی که با مگنت به یخچال چسبیده بود نگاه کرد؛ یکی از اونها جدید بود، دو مرد و یک پسر بچه در میان چمن های سرسبز نشسته بودن یک مرد و یک زن دیگه بالا روی ابر ها با لبخند به اونها نگاه میکردن.
جان لبخندی زد و نقاشی رو برداشت و یک دور دیگه با دقت نگاه کرد و به سبد پیکنیکی که کنارشون بود لبخند زد.
به نظر یین خودش ییبو و جان رو کشیده بود در حالی که پدر و مادرش داشتن از آسمان نگاهش میکردن.
قلب جان فشرده شد و بغض کرد؛ چی میشد اگر اونها تصمیم میگرفتن یین رو ازشون بگیرن؟
هنوز چیزی مشخص نبود، اما این احتمال اون رو به شدت میترسوند.جان پشت میز نشست و به غذا هایی که با سلیقه براش چیده شده بود نگاه کرد؛ چند وقتی بود که ییبو ازش دوری میکرد و جان تلاش میکرد با نخوردن غذاهایی که براش آماده میکنه توجهش رو جلب کنه اما موفق نمیشد.
پشت میز نشست و با خوردن اولین تکه غذا متوجه شد آشپزی ییبو خیلی پیشرفت کرده این غذا قابل خوردن و حتی خوشمزه بود!جان کمی غذا خورد و بعد بقیه اون رو داخل یخچال گذاشت؛ وقتی اونها اطرافش نبودن اشتهای زیادی برای خوردن نداشت.
لباس هاش رو پوشید و به سمت شرکت به راه افتاد.این روز ها کارها کمی پیچیده بود؛ اون ها قرارداد جدیدی با برند لباس مردانه امضا کرده بودن اما این بار این توافق یک توافق قوی و مدت دار بود اونها نه تنها نماینده برند در چین بلکه به نماینده برند در کل منطقه تبدیل شدهبودن.
تمام اینها به خاطر تلاش های شبانهروزی خودشون و البته کمک های خانم لی بود.
زمانی که یکی از شرکای برند برای تجدید قراردادشون همراه با خانم لی به چین اومدن اونها تصمیم گرفتن در یک رستوران سنتی چینی ازشون پذیرایی کنن.
هر دو پشت میز ماهونی رنگ که با طراحی قدیمی چینی آمده شدهبود نشسته بودن.
جان در حالی پاش رو با اضطراب تکان میداد به ساعت نگاه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/336992936-288-k74865.jpg)
STAI LEGGENDO
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...