تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی؛
و بی شک دیگران ، بیهوده می جویند تسکینم.
"محمدعلی بهمنی"
زنگ در زده شد غذایی که سفارش داده بود رسید و اون رو از افکارش بیرون کشید در حالی که هنوز حوله ای رو سرش بود و داشت موهاش رو خشک میکرد به سمت در رفت.
ییبو در سکوت غذاش رو خورد و تصمیم گرفت کمی مشغول بشه تا بتونه افکار مزاحم رو از خودش دور کنه.
وارد اتاق کارش شد و آهنگی پلی کرد به سمت سازه لگوی نیمه کاره ای که روی میز بود رفت سازه خیلی سختی بود و دقت زیادی میخواست.
بعد از مدتی ییبو متوجه شد هیچ تمرکزی نداره و بیشتر از اینکه بسازه داره خراب می میکنه.تصمیم گرفت از خونه بیرون بزنه؛ وارد اتاق خوابش شد در حالی که داشت کت محافظش رو میپوشید کلاه کاسکتش رو برداشت و از خونه بیرون زد وارد پارکینگ شد و به سمت موتور عزیزش رفت در حالی که داشت دستی به روش میکشید لبخندی زد و گفت: "دلت برام تنگ شده بود؟"
موتور سواری فکر خوبی بود؛ در حالی که داشت تو خیابان های خلوت پرسه میزد سرعت گرفت افکارش رو به باد سپرد.
اما ناگهان باران شروع به باریدن کرد؛ ییبو میتونست قسم بخوره چند دقیقه پیش هیچ ابری تو آسمان نبود. این قطعا از مزیت های فصل بهار بود لعنتی فرستاد و تصمیم گرفت هر چه زودتر به خونه برگرده. دمای هوا به سرعت داشت پایین می اومد. قطرات باران از کلاه کاسکتش میچکید و مستقیم از یقه کتش وارد لباسش میشد و باعث و بدنش رو به لرز می انداخت.خیابان خلوت بود ناگهان چشمش به بچه ای که کنار خیابان زیر باران ایستاده بود افتاد ییبو میخواست بچه رو نادید بگیره و هر چه زودتر به خونه برگرده اما پسر بچه زیر باران توی خیابان خلوت خیلی ترسیده به نظر می رسید.
ییبو به آرامی دور زد وموتورش رو کنار خیابون پارک کرد و در حالی که داشت کلاه کاسکتش رو در میاورد به سمت پسر بچه رفت.
ییبو نگاهی انداخت؛ اون بیشتر از هفت ساله به نظر نمی رسید چشم های درشت سیاه رنگش حالت خاصی داشت، اون رو یاد چشم های جان می انداخت پسر بچه از ییبو ترسیده بود و در شرف گریه کردن بود ییبو نمیخواست اون رو بترسونه کمی با فاصله از اون ایستاد و زانو زد تا هم قدش بشه به آرامی پرسید:"گم شدی؟"
پسر بچه سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
_"شماره تلفن پدر یا مادرتو بلدی؟"
اینبار پسرک سرش رو به نشانه منفی به طرفین تکون داد.ییبو فکر کرد شاید پسرک هنوز از او می ترسه سعی کرد کمی ملایم باشه لبخندی زد و گفت:"اگه بخوای میتونی با تلفن من به خانوادت زنگ بزنی تا بیان دنبالت."
ییبو تلفنش رو از جیبش در اورد و به سمت پسرک گرفت اما پسرک هیچ واکنشی از خودش نشون نداد.
بارون داشت شدت میگرفت و پسرک با لباس نازکی که تنش بود، به وضوح داشت می لرزید ییبو کتش رو از تنش در اورد و به او نزدیک شد و اون رو روی شونه پسر بچه انداخت، پسرک خیلی سردش شده بود کت رو محکم دور خودش پیچید و تقریبا بین کتش گم شد.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...