من همه آن تو ام
ای که تویی از آن من
هستیام آن تو است و همه آنم همه هیچ
هیچم و هیچ نگوییم سخنی
گر که تو خواهی همهام
همهام هیچ شود گر تو نباشی همهام
"Stardust"
بعد از کام اون دیوانه وارشون حرفی میان اون ها رد و بدل نشد؛ اون ها با توافق مسکوت بینشون حرف هایی که باید میزدن رو به بعد موکول کردهبودن.
ییبو کار داشت و باید به جلسش میرسید و جان باید طرح های قدیمیشون رو به روز میکرد؛ انقدر کار برای انجام دادن داشت که حتی نتونست حرکت دیوانهواری که انجام داده بود رو تجزیه و تحلیل بکنه.
در پایان روز بلاخره بعد از اینکه تب و تاب اعترافشون خوابید و تمام کارکن ها شرکت رو ترک کردن؛ جان چشم هاش رو از صفحه مانتیور روبروش گرفت و به ساعت نگاه کرد؛ زمان خیلی سریع گذشته بود و اون باید یین رو از خونه مادر ییبو برمیداشت و به خونه برمیگشت.در حین رانندگی بلاخره فرصت این رو پیدا کرد تا به کاری که امروز انجام داده بود فکر کنه.
اون جلوی تمام کارکن های شرکت به عشقش اعتراف کرده بود؟ از فردا چطور میخواست سرش رو توی شرکت بالا بگیره.
تقریبا ناله کرد:" باید دیوونه شدهباشم... قطعا دیوونه شدم!"جان در تمام زندگیش آدم محافظهکاری بود؛ هیچ وقت احساساتش حرف نمیزد و اون حتی مطمئن بود هیچ وقت قرار نیست عشقش رو اعتراف کنه اما انجامش دادهبود! عشقی که نسبت به ییبو داشت باعث میشد کار های احمقانهی زیادی انجام بده...
اون حتی ناگهان تصمیم گرفته بود با اون ازدواج کنه!زمانی که برای امضای قراردادشون با خانم لی به خارج از کشور سفر کرده بودن؛ بعد از انجام کارهاشون تصمیم گرفته بودن تا یک روز بیشتر بمونن و کمی استراحت کنن.
دست در دست هم در یکی از میدان های قدیمی شهر میگشتن و به اطراف نگاه میکردن.
هوا خوب بود؛ آسمان انقدر آبی و خورشید انقدر زیبا و روشن بود که همه چیز غیر واقعی به نظر میرسید.کنار فواره وسط میدان جمعیت زیادی ایستاده بودن، آرزو میکردن و سکهای داخل آبنما میانداختن.
ییبو دست جان رو کشید و اون رو به سمت جمعیت هدایت کرد جلوی آب نما ایستاد و سکهای کف دستش گذاشت.
جان فقط با تعجب به حرکات اون نگاه میکرد؛ ییبو نیشخندی زد و گفت:"زود باش آرزو کن..."
جان خندید و جواب داد:" من به اینجور چیزا اعتقاد ندارم."
ییبو با حالت حق به جانبی ابرویی بالا انداخت.
_" لزومی نداره اعتقاد داشته باشی... فک میکنی همه این آدما به این جور چیزا اعتقاد دارن؟"
+"خوب اگه اعتقاد ندارن چرا انجامش میدن؟"
ییبو در حالی که شانههاش رو گرفته بود اون رو به آب نما قرار داد و خودش هم درست کنارش ایستاد و گفت:" چون باحاله... حالا چشم هاتو بند و آرزو کن."
هر دو چشم هاشون رو بستن و آرزو کردن و سکه هاشون رو داخل آب انداختن.
دست در دست هم از آب نما دور شدن تا روی یکی از نیمکت هایی که در اون نزدیکی بود نشستن.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...