من می توانستم هزار سال قبل هم به دنیا بیایم؛می توانستم هزار سال دیگر هم بمیرم؛
میتوانستم زمان را جور دیگری حساب کنم؛
وقت را جور دیگری تقسیم کنم؛
افتاده در این زمان...در ماه و هفتهی تو....
برای دوست داشتن تو به دنیا آمدم!
" زلیم خان یعقوب"
ییبو جلوی پنجره اتاقش ایستاده و به منظره بیرون خیره شده بود؛ هوا تاریک بود و تقریبا همه شرکت رو ترک کرده بودن.
فقط دو هفته از رفتن جان میگذشت اما ییبو حس میکرد که سالهاست که اون رو ندیده.
صبح تماس گرفته بود و گفته بود که احتمالا باید بیشتر بمونه چون کار ها اون طوری که برنامه ریزی کرده بود پیش نرفته و دوست نداره کارش رو ناتموم بذاره.ییبو دوست داشت سرش داد بزنه و بگه :"هیچ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ برام مهم نیست اون کار مهمت چیه هر چی که هست ولش کن و برگرد وگرنه خودم همه چیز و ول میکنم و میام اونجا!"
با اینحال این افکار بچگانه رو دور ریخت؛ بهش اطمینان داد که اوضاع خوبه و بهتره هر چقدر که لازمه بمونه چون الان مسئولیت اعتماد چندین نفر مهمتر از احساس دلتنگی خودش بود.
اما این احساس مسئولیت جلوش رو نگرفت تا ابراز دلتنگی نکنه.
بار ها و بار ها جمله "دلم خیلی برات تنگ شده رو تکرار کرد و بار ها جواب"منم خیلی دلم برات تنگ شده" رو شنید و قلبش کمی آرام گرفت.بعد از رفتن جان بی وقفه کار کرده بود سعی کرد اوضاع شرکت رو کمی سر و سامان بده جلسات متعدد زیادی پشت سر گذاشته بود و سعی کرده بود معدود مشتری هایی که براشون باقی مونده رو نگه داره. احساس خستگی میکرد؛ همون طور که کنار پنجره ایستاده بود چشم هاش رو بست و کمی بهشون استراحت داد.
ناگهان بوی آشنایی در اتاق پیچید، آیا دلتنگی زیاد باعث شده که توهم بزنه؟
ثانیهای بعد با شنیدن صدای قدم هایی که بهش نزدیک شد و دستی که دور کمرش پیچید و اون رو از پشت بغل کرد متوجه شد که توهم نزده.
اون برگشته بود!به سرعت برگشت و در آغوش آشنایی فرو رفت و سرش رو در گردنش فرو کرد عطرش رو عمیقا بویید.
لازم نبود که چشم هاش رو باز کنه... اون رو با عطر تنش، صدای قدم هاش، حتی طرز نفس کشیدنش میشناخت.محکم بغلش کرد و اون رو به خودش فشرد و بعد از دقیقهای از اون جدا شد و صورتش رو قاب گرفت و با دقت به چهرش نگاه کرد و صورتش رو کاوید داشتن این حجم از احساس دلتنگی عادی نبود احساس عشق عمیقی که داشت هم عادی نبود.
اون خیلی غیرعادی و غیر ارادی، خیلی زیاد عاشق این مرد بود. و واقعا جای تعجب داشت، چطور تا حالا متوجه نشده بود؟نمیدونست که جان توی چشم های اون چی دید اما سرش رو جلو برد و لب هاش رو روی لب های اون گذاشت و با بی قراری بوسید.
بلاخره این دلتنگی بود؛ فقط با لمس کردن رفع نمیشد!
جان جوری اون رو به خودش فشرد که انگار میخواست اون رو تو خودش حل کنه.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...