EP13

311 73 62
                                    


اگر تو لال بودی و من ناشنوا بودم،
تو را در تاریکی مطلق می شناختم.

من تو را در یک زندگی دیگر ،
در بدن های مختلف،
زمان های مختلف می شناسم.

و من تو را در همه اینها دوست خواهم داشت،
تا زمانی که آخرین ستاره در آسمان به فراموشی سپرده شود.

"مادلین میلر"










جان به ماشینش تکیه داده و منتظر اومدن ییبو بود؛ قرار بود با هم به دیدن یین برن.
اون میدونست ییبو خیلی بیشتر از چیزی که به نظر می رسه به آدم های اطرافش اهمیت میده این وجهش رو سال ها پیش دیده بود زمانی که اون رو تا دم خونش همراهی کرده بود یا زمانی که تو غذاخوری مادربزرگ براش کار جور کرده بود یا زمان هایی که نمیتونست قلدری و زورگویی تحمل کنه و توی دردسر می افتاد و حالا اون نتونسته بود پسر کوچولویی که فقط یک بار دیده بود رو به حال خودش رها کنه.
ییبو تا حدودی سرد به نظر می رسید؛ اما اون کاملا صاف و صادق بود هرگز به چیزی که نبود تظاهر نمیکرد و هیچ وقت حرفی که باور نداشت نمیزد؛ اون به سادگی یک پسر بچه بود.
جان بازیگوشی های بچگانه‌اش رو دوست داشت، درخشش نگاهش وقتی که می خندید، انعکاس لبخندش توی چشم های اون رو دوست داشت، جان لبخند های خجالت زدش رو دوست داشت.
به عنوان کسی که از طرف خانوادش طرد شده بود، جان کسی رو نداشت که مراقب یا نگرانش باشه؛ جان نگرانی های اون رو دوست داشت توجه های گاه و بی گاهش اون حامی و پشتیبان بودنش رو دوست داشت.
جان عاشق نگاه های خیره و عمیقش بود جوری که انگار از اعماق روح اون خبر داشت.
اون حتی عاشق حسادت های های نامحسوس و ریزش بود.
تمام وجود اون برای جان نازنین و دوست داشتنی بود؛ بعد از تمام این ها اون چاره ای نداشت جز اینکه از صمیم قلب عاشقش باشه و خواستار شادی اون باشه.

ییبو از اسانسور خارج شد نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن جان به سمت اون حرکت کرد و در حالی که از کنارش رد می سد پرسید:"میشه با ماشین من بریم؟"
جان سری تکون داد و شانه به شانه اون حرکت کرد، بلاخره رانندگی جزو کار های مورد علاقش نبود.

هر دو سوار ماشین شدن، جان پیشنهاد داد:"نظرت چیه براش اسباب بازی بخریم؟"
ییبو کمربندش رو بست و با حالت بامزه ای سرش رو خاروند:"اسباب بازی؟"
جان تایید کرد و متفکرانه‌ای گفت:"هممم ...اما نمیتونیم فقط برای اون بخریم اونجا یه عالمه بچه هست."
مکثی کرد و پرسید:"تو شماره تماس اون مسئول رو ازش گرفتی؟"
_"همم برای چی میخوای؟"
+"خوبه... زنگ بزن و ازش بپرس اونجا چند تا دختر و چند تا پسر دارن و یادت نره بپرسی چند سالشونه."
ییبو حرفی نزد فقط تلفنش رو از جیبش در اورد و مشغول شماره گرفتن شد.

بعد از دقیقه‌ای تلفنش رو قطع کرد و رو به جان گفت: "هجده تا دختر و سیزده تا پسر بین پنج تا ده سال فک کنم بتونیم برای هر کدوم یه چیزی بخریم."
ژان سری تکون داد.
+"بیا عجله کنیم بعد از ظهر باید تو شرکت باشیم."

Elephant in the room Onde histórias criam vida. Descubra agora