EP18

259 64 46
                                    

تو مرا یاد کنی یا نکنی؛

باورت گر بشود یا نشود؛

حرفی نیست...اما...!!

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست.

     "سهراب سپهری"









ییبو روی کاناپه دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. حس خوبی داشت؛ خونه جان دقیقا مثل خودش بود گرم صمیمی آرامش بخش!
با مبل های  روشن ، پنجره های سرتاسری و تابلو هایی که اثر خودش بود، گل و گیاهی که به خوبی بهشون رسیدگی میشد ، آشپز خونه‌ای که مرتبا استفاده میشد؛ این خونه بوی زندگی میداد!

از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد؛ از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، امروز هوا خوب بود.
اگه یک روز عادی بود میتونستن یین رو هم بردارن و با هم به پیک نیک برن!

وارد اتاق خواب جان شد، این اتاق هم مثل بقیه خونه روشن و دلباز بود کمد لباس هاش رو باز کرد و دستی روی لباس هایی که مرتب چیده شده بودن کشید؛  عطر جان فضای اتاق رو پر کرد ناگهان احساس دلتنگی عجیبی به دلش چنگ زد یکی از پیراهن هاش رو برداشت و به بینیش نزدیک کرد و عمیقا نفس کشید. اون دلتنگ بود!

یک هفته تمام با جان حرف نزده بود و جز مسائل کاری ضروری ارتباطی برقرار نکرده بود.
اون حتی به تلفن هاش جواب نمیداد؛ ییبو با لجبازی تمام سعی داشت جان رو مجبور کنه که باهاش حرف بزنه اما چیزی رو در نظر نگرفته بود، جان حتی کله شق تر بود!
اون ها هیچ وقت انقدر از هم دور نشده بودن حتی زمانی که تو دانشکده های متفاوت بودن و وقت کمی داشتن، راهی برای دیدن همدیگه پیدا می کردن.
  قبلا هم بحث مشاجره داشتن اما خیلی زود مشکلشون رو حل میکردن و مثل قبل میشدن اما به نظر این بار به بن بست خورده بودن.

این قلب ییبو رو به درد می آورد؛ ییبو سرد برخورد میکرد و جان سردتر از اونن جوابش رو میداد؛ هر بار که جان با همون لحن جوابش رو میداد بغض میکرد درست مثل بچه‌ای که گم شده بود دوست داشت بشینه و گریه کنه.
چرا این طور شده بودن؟چرا در عین نزدیکی انقدر از هم دور بودن؟

کاغذ هایی که روی میز عسلی بود توجه ییبو رو جلب کرد به میز نزدیک شد و نگاهی انداخت.
پاسپورت جان به همراه بلیطی به کشور خارجی روی میز بود؛ ییبو به سرعت تاریخ پرواز رو چک کرد.
پرواز برای فردا بود؟
ییبو با صدای بلند گفت:"پسره‌ی احمق."
یعنی واقعا میخواست ترکش کنه؟ واقعا میخواست همه چیز رو ول کنه و بره؟ به این سادگی جا زده بود؟این واقعا با روحیه سرسخت جان جور در نمی اومد.
با فکر کردن به این قلب ییبو مچاله میشد. نه اون اجازه نمیداد...
نگاهی به بلیط انداخت و ابرویی بالا انداخت و بعد به سادگی از وسط نصفش کرد.
نیشخندی زد و گفت:"اوپس... پاره شد!"
واقعا جان پیش خودش چی فکر کرده بود؛ اون تصمیم میگرفت بره و ییبو هم به همین سادگی اجازه میداد؟

Elephant in the room Donde viven las historias. Descúbrelo ahora