چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند؛
مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند؛
غصه ها فانی و باقی تو بخند؛
گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند.
"حافظ"
آلارم گوشی زنگ میزد اما ییبو دوست داشت بیشتر بخوابه؛ دیشب تا نزدیک های صبح بیدار موند و فکر کرد. بارها مکالمات جان و لو رو در ذهنش مرور کرد، سعی کرد راه حلی پیدا کنه اما به نتیجهای نرسید.
ناگهان خاطراتش با جان به یاد اورد؛ خاطرات قدیمی شیرین و آرامش بخش به نظر می رسید، با مرور این ها بلاخره به خواب رفته بود.آلارم گوشی رو خاموش کرد و با بی حالی از جاش بلند شد؛ اون قطعا ادم سحرخیزی نبود هنوز هم بعد از سال ها به زود بیدار شدن عادت نکرده بود، دوست داشت تا ظهر بخوابه اما متاسفانه رئیس شرکت بود نمیتونست از زیر کار در بره.
ییبو بعد از گرفتن دوش و خوردن صبحانه ای مختصر از خونه بیرون زد و سوار اسانسور شد به آینه اسانسور نگاهی انداخت و موهاش رو مرتب کرد؛ ظاهر آراسته چیز مهمی بود اما ییبو عادت نداشت ظاهر شق و رقی داشته باشه ، دوست داشت راحت باشه، لباس های اسپرت رو ترجیح میداد قطعا علاقه ای به پوشیدن کفش های کلاسیک نداشت با یک تی شرت و کت و شلوار کتان خوب به نظر می رسید.
قرار بود روز شلوغی داشته باشه،سوار ماشینش شد و به سمت شرکت حرکت کرد.
یک برند لباس مردانه میخواست اولین شماره چینی مجلش رو ارائه بده.
برای گرفتن این طرح با چندین شرکت تبلیغاتی رقابت کرده بودن؛ شرکت های بزرگ زیادی میخواستن نماینده این برند باشن.
ییبو تقریبا هیچ امیدی به انتخاب شدنشون نداشت اون ها یک شرکت تازه تاسیس بودن، گرچه کیفیت کارشون زبانزد همه بود اما ییبو فکر میکرد اون ها ترجیح میدن با شرکت بزرگتری کار کنن،با این وجود باز هم تمام تلاششون رو کردن و در کمال ناباوری انتخاب شدن.
اون ها ایده های نو و فکر های جذابی برای تبلیغات داشتن سبکشون کمی از شیوه های کلاسیک تبلیغات دور بود با هزینه های کمتر بازخورد بیشتری دریافت میکردن برای همین در مدت زمان کم پیشرفت زیادی کرده بودن. گرچه شرکت های رقیب از این روند راضی نبودن.شرکت در آخرین طبقه یک برج تجاری واقع شده بود فضای شرکت فضای ساده و غیر اداری بود، سبک کلی شرکت همین بود اون و جان سعی کرده بودن یک فضای مدرن و صمیمی بسازن.
اون ها به راحتی اهمیت میدادن کارکن ها میتونستن پشت میزشون، بالکن یا هر کدوم از فضا های مشترک دیگه که به نظرشون راحت بود کار کنن برای اون ها نتیجه کار مهم تر بود ، به ایده های جدیدی نیاز داشتن که قطعا با پشت میز نشستن به دست نمی اومد.از همان بدو ورود کارکن ها سمت ییبو هجوم اوردن؛ باید استدیو و فضا های بازی که قرار بود برای عکسبرداری استفاده بشه آماده و هماهنگ میشد، مدل ها میکاپ ارتیست ها استایلیست ها هماهنگ میشدن، باید از چندین جا برای بیلبورد ها و صفحه های تبلیغاتی مجوز گرفته میشد و هزاران کار دیگه که حتی فکر کردن بهشون باعث سر دردش میشد.
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...