پیدا کردن دوست های واقعی سخت است؛
رها کردنشان حتی سخت تر است؛
اما فراموش کردنشان غیر ممکن است!"جورج دبلیو رندالف"
ییبو سال دوم دبیرستان بود که پدرش رو به خاطر بیماری از دست داد. اون روز ها اوضاع روحی مناسبی نداشت، در کل بچه برون گرایی نبود و از دست دادن پدرش باعث شده بود، حتی بیشتر گوشه گیر بشه. پدرش بزرگترین حامی و بهترین دوستش بود، از دست دادن پدرش ضربه بزرگی بهش زده بود.
مادرش به خاطر مشکلات مالی مجبور شده بود خونه ای که توش زندگی میکردن بفروشه، و در نهایت اون ها پیش مادر بزرگش نقل مکان کرده بودن.
ییبو از اینکه مجبور بود مدرسش رو عوض کنه متنفر بود.
اون در کل زیاد اجتماعی نبود که نگران از دست دادن دوست هاش باشه ، اما مکان های جدید همیشه باعث مضطرب شدن اون میشد ، تغییر مدرسه تو آخرین سال دبیرستان فکر خوبی به نظر نمی رسید.تقریبا سه ماه از زمان شروع مدرسه میگذشت، و اون هنوز هیچ دوستی نداشت ؛ تلاشی هم برای پیدا کردنش نمی کرد و با این قضیه مشکلی نداشت.
مادرش اصرار داشت دوست پیدا کنه و باهاشون وقت بگذرونه. چرا وقتی میتونست بازی کامپیوتری بازی کنه یا فیلم ببینه و اهنگ گوش کنه بخواد با کسی وقت بگذرونه؟ حتی ساختن یک سازه با لگو هیجان انگیزتر به نظر می رسید.
این طور نبود که با کسی حرف نزنه یا ارتباط برقرار نکنه فقط دوست نداشت با کسی صمیمی بشه.
اون حتی کسایی که سعی می کردن بهش نزدیک بشن رو به نحوی دست به سر میکرد، احتمالا چون اکثرا دختر بودن که سعی میکردن باهاش قرار بذارن!
اون واقعا حوصله این کارها رو نداشت.در نهایت روزی معلمشون با یک دانش اموز انتقالی به کلاسشون اومده بود، و اون رو به تنها جای خالی کلاس که کنار ییبو بود راهنمایی کرده بود.
شیائو جان ...
خرگوش! اولین چیزی که به ذهن ییبو رسید. اون دوست داشتنی بود، با یک لبخند زیبا ، دندون های خرگوشی و چشم های درشت درخشان!
جان از اون مدل دانش اموز هایی بود که همیشه دور اطرافش شلوغ بود، اون خوش اخلاق بود، با همه زود می جوشید و صمیمی میشد، به راحتی حرفی برای گفتن پیدا میکرد. از طرفی باهوش هم بود، خیلی زود متوجه شد که ییبو علاقه ای به صحبت کردن نداره.اون ها رابطهی صلح آمیزی داشتن؛ صبح موقع اومدن به هم سلام میدادن، موقع رفتن خداحافظی میکردن، خودکار رد و بدل میکردن ، گاها اگر موقع نوشتن عقب می موندن از روی هم مینوشتن ، رابطهی اون ها در همین حد خلاصه می شد.
موقع ناهار ییبو در میز گوشه سالن غذا خوری تنها می نشست،کسی هم تمایلی به نشستن کنار اون نداشت.
هیچ کس به جز جان، جان از همان روز اول کنار ییبو نشسته بود. اگر کسی ازش دعوت می کرد که کنارشون بشینه، درخواستشو رد میکرد و میگفت اونجا راحت تره. اون دو بدون صحبت کردن به آرامی غذاشون رو میخوردن ، ییبو کشف کرده بود که جان با وجود اجتماعی بودن کاملا تنهاست ؛ شاید اون هم تمایلی به صمیمی شدن با بقیه نداشت.
CZYTASZ
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...