اگر روزی موفق شدید به کسی خیانت کنید آن شخص
را احمق فرض نکنید!
بلکه بدانید که او خیلی بیشتر از آنچه لیاقت داشته
ايد به شما اعتماد كرده است...
"باب مارلی"
جان ماشینش رو مقابل عمارت شوان نگه داشت؛ تو آینه ماشین نگاهی به خودش انداخت و کمی موهاش رو مرتب کرد نفس عمیقی کشید و پیاده شد.
سویچ ماشینش رو به پیشخدمت جلوی در سپرد و وارد عمارت شد.
بعد از اینکه ییبو با لو آشنا شده بود اون ها بیشتر توی چنین مهمانی هایی شرکت می کردن؛ جان از این متنفر بود.اما او یک رئیس بود باید از جنبه مال به قضیه نگاه میکرد؛ شرکت توی همچین مراسم هایی به معنی ارتباط های جدید، مشتری های جدید و البته سود بیشتر بود.
گرچه جان از این هم زیاد خوشش نمی اومد؛ نگاه این آدم های متظاهر آزارش میداد؛ جوری که سرتاپات رو وارسی میکردن تا ببین چقدر میتونی براشون سود داشته باشی تو نگاه اون ها هر شخص یک کالا بود.
سعی کرد این افکار رو از خودش دور کنه لبخند ملیحی روی چهره اش نشاند و وارد مراسم شد.هوا خوب بود و میزهایی با پایه های بلند در هر دو طرف باغ عمارت به زیبایی چیده شده بودن.
مهمان ها با لباس های گران قیمت پشت میز هاشون ایستاده بودن؛ پیشخدمت ها چندین نوع نوشیدنی و خوراکی سرو میکردن، موسیقی ملایمی در پس زمینه نواخته میشد، همه چیز خیلی فاخر به نظر می رسید.کت و شلوار سیاه رنگی که کاملا روی بدنش نشسته بود و گردنبد نقرهای رنگی که روی پیراهنش انداخته بود درخشش چشمای خوش فرم و گیرای اون رو دوچندان میکرد.
موهایش به یک طرف شانه شده و یک تکه از اون به زیبایی روی پیشانیش افتاده بود؛ اون به معنای واقعی می درخشید.نگاه خیره انسان ها رو دوست نداشت اما به نظر با ورودش توجه های زیادی رو جلب کرده بود.
سعی کرد با اعتماد به نفس به نظر برسه؛ لبخندش رو نگه داشت سرش رو بالا گرفت و مستقیم به سمت میزبان حرکت کرد.با قدم های بلند به سمت میزی که ییبو همراه با لو و پدرش پشتش ایستاده بود رفت آقای شوان در حال صحبت کردن با مهمان ها بود.
در نگاه اول ییبو توجه جان رو جلب کرد؛ کت و شلوار سرمهای رنگش با پیراهن نیلی خوش رنگی ست شده بود لبخند مودبانه روی صورتش بود و کمی معذب به نظر می رسید، لو دستش رو دور بازوش حلقه کرده بود و مالکانه بهش چسبیده بود.
لو لباسی دقیقا به رنگ پیراهن ییبو به تن داشت به نظر سعی کرده بود تا مثل یه زوج به نظر برسن.
جان با خودش گفت:"اگه لباس هاشون نبود هیچ کس نمی فهمید اون ها یه زوجن!"
ییبو با دیدن اون چند ثانیه بهش خیره شد و لبخندی زد.
جان نگاهی به سر تا پای اون انداخت و بی صدا لب زد:"واااااو"
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...