به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد؛
عجب از محبت من که در او اثر ندارد؛
غلط است اینکه گوید به دلی ره است دل را؛
دل من ز غصه خون شد، دل او خبر ندارد.
"وحشی بافقی"
جان میخواست روی کارش تمرکز کنه ،تقریبا دو ساعت تمام داشت تلاش میکرد یه طرح اولیه برای بیلبورد تبلیغاتی بزنه ولی طرح هاش خیلی مزخرف و تکراری از اب در میومد.
قبلا این کار رو در چشم به هم زدن انجام میداد؛ فقط کافی بود هدف تبلیغات رو بدونه، محصول رو بشناسه، در ثانیه ای قلم میزد و کاغذ شکوفا میشد.این نحوه تقسیم کار بین اون و ییبو بود اون ها ایدهای پیدا میکردن،هدف رو مشخص میکردن و براش برنامه ریزی میکردن؛ جان طراحی میکرد کار کردن با اعداد و ارقام را به اون می سپرد.
زمانی که اون ها تصمیم گرفتن این کار رو شروع کنن هنوز سال اخر دبیرستان بودن؛ آخر هفته بود کار ها تو غذا خوری مادربزرگ تموم شده بود.
مادربزرگ کمی بهشون پول داد و بهشون گفت برن و بگردن یا به اصطلاح خودش خوش باشن!
اما اون ها فقط بی هدف داشتن تو خیابون ها پرسه میزدن. ناگهان ییبو جلوی یک بیلبورد تبلیغاتی ایستاد و گفت:"اونا واقعا احمقن!"جان با گیجی پرسید:"کیا احمقن؟"
ییبو با بی خیالی گفت:"کسایی که این بیلبورد رو اینجا گذاشتن تبلیغات یک خوروی لوکس رو تو پایین شهر زدن و انتظار دارن فروششون بالا بره؟"جان با دقت بیشتری به تصویر نگاه کرد:" فکر میکنم درست میگی، ولی افتضاح تر از اون طراحی اونه، این شبیه ماشین اسباب بازی به نظر می رسه حتی من هم میتونستم یه چیز بهتر بکشم."
و بعد پوزخندی زد و ادامه داد:" مطمئنم به خاطر این یه عالمه پول به شرکت تبلیغاتی دادن."ییبو متفکرانه گفت:"من هیچ وقت آدم هایی که سعی میکنن یه چیزی رو به زور به مردم بفروشن رو درک نمیکنم؛منظورم اینه که اگه احتیاجی بهش ندارن چرا باید کاری کنیم که اونو بخرن؟چرا فقط کسایی که واقعا بهش احتیاج دارن رو پیدا نمیکنیم؟"
+"یعنی میگی قبل از اینکه سعی کنم خودکارو بهت بفروشم باید مطمئن شم که بهش احتیاج داری."
_"دقیقا! فرض کن ما این بیلبورد رو برداریم طراحیش رو عوض کنیم و یه طرح جذاب بهش بدیم و تو قسمت مرفه شهر بذاریمش اونوقت چه اتفاقی میافته؟ کسایی که واقعا میخوان و میتونن اونو بخرن، میبیننش.
اینجور تبلیغات هیچ تاثیر مثبتی نداره مثل اون آگهی های تبلیغاتی توی سایت ها که دکمه بستنش اندازه یک میلیمتره!"ژان چینی به بینیش انداخت و گفت:"من واقعا ازونا متفرم حتی نگاه نمیکنم ببینم در مورد چی هستن."
و ادامه داد:"فکر میکنم فقط با یکم وقت گذاشتن میشه این کار رو خیلی با کیفیت تر انجام داد."
ییبو خیلی بی مقدمه گفت:"میتونیم با هم انجامش بدیم."
YOU ARE READING
Elephant in the room
Fanfictionمن و تو و یه فنجون چایی بیا یکم از واقعیت دور شیم من و تو فقط دوست بودیم! فقط دوست بودیم؟ من ترجیح میدادم همان طور باقی بمانیم. اما لحظهای که به خود آمدم؛ فیلی درست وسط اتاق بود. حتی اگر هزاران سال بگذرد؛ و این تنها راهی باشد که بتوانم کنارت باشم؛...