part 1

725 56 5
                                    

_پنج سالِ قبل؛بیمارستانِ سئول_

خاکستری بود.همه چیزِ ممکن..هرچیزی که تا الان تو این 22 سال زندگیش با چشم هاش دیده بود.
شبیه تلویزیون های سیاه و سفیدِ دهه ی نودِ میلادی.
شبیه جدولی که همیشه سعی میکرد تو روزنامه ی هفتگی حلش کنه، ولی همیشه یکی دو مورد آخر رو فراموش میکرد.

شبیه عکس های قدیمی و نوستالژیکی که از ویلیام شکسپیر به جا مونده بود.
لرزشِ خفیف دست هاش حالا رفته رفته شدید تر می‌شد و انگاری بدنش همین الان متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده..!

الان باید فایل هایی که خانمِ لی به گوشیِ موبایلش فرستاده بود رو چک میکرد..؛ ولی وقتی اون رنگِ پریده و لب های لرزون با چشم های گود قرمز و بینی پر از خون رو جلوی درِ دستشویی دیده بود،موبایلش از دستش افتاد و با سرامیکِ سفید آشپزخونه برخورد کرد و صفحه اش شکست.

درحالی که سعی میکرد صدای هق هقش رو توی بیمارستان کنترل کنه لب های ترک خورده اش رو به دندون گرفت و روی صندلیِ فلزی و سرد بیمارستان جا خوش کرد.

نفس عمیقی رو وارد ریه هاش کرد؛و چشم های خیسِ پر از اشکش رو بست.

سینه اش خس خس میکرد و نفس کشیدن براش دشوار و درد آور بود.
شاید فشارش افتاده بود یا قندش دوباره بالا پایین شده بود.

ای کاش..واقعا این اتفاق افتاده بود..؛ ای کاش به جای اینکه اون پسرک ظریفش رو توی اون حال ببینه قند خودش بالا پایین شده بود.
اگه از دستش میداد چی..؟ چجوری باید به نبودش عادت میکرد؟

صبح ها برای کی زود بیدار میشد تا دمای بدنش رو چک کنه؛و بعد براش صبحانه آماده کنه؟
سرکلاس بخاطر کی به تهیونگ زنگ میزد تا فراموش نکنه بره دنبالش..؟!

به کی یادآوری میکرد تو تمرینِ فوتبال خودش رو خسته نکنه و بیشتر از نیم ساعت تو زمین نباشه؟
به کی گیر میداد لباسِ کم پوشیده و باید بیشتر بدنش رو بپوشونه تا از اینی که هست مریض تر نشه؟
باید..هیونگِ کی میبود..؟!

سرش رو به طرفین تکون داد و ذهنش رو از افکارِ منفی که مثل رهگذر های توی خیابانِ اصلی، جلوی ویترین ها اینور اونور می‌رفتند نجات داد.

ضربه های آرومی رو نثار گونه های سرد و رنگ پریده اش کرد تا کمی به خودش بیاد.
این کتاب های روانشناسی که برای کاهشِ استرس خونده بود به هیچ دردی نخورده بودند.
الکی این همه براشون پول داده بود؛ به جاش میتونست براش دارو های تقویتی و سبزیجاتِ بیشتری بخره.

تو کتاب تاکید کرده بود که حتما دست هاشو مشت کنه..سفتِ سفت.
و بعد آروم آروم..فشارش رو کمتر کنه و این کار رو بار ها با چشم های بسته تکرار کنه.

ولی درموردِ مواقعی که تو دست هاش جونی نداشت و نمیتونست مشتشون کنه حرفی نزده بود، چقدر مزخرف.
با لرزشِ تلفن همراهش توی جیبِ کاپشنش،بینی قرمز و یخ کرده اش رو بالا کشید و با دست های لرزون تلفن رو بین دست هاش گرفت،صفحه اش واقعا شکسته بود و به سختی میتونست شارژِ گوشیش رو چک کنه.

𝑶𝒖𝒓 𝒋𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌𝒊Where stories live. Discover now