part 15

129 25 0
                                    

چرا فقط ولش نمیکردن به حالِ خودش؟ ای کاش فقط ماشینی بهش میزد و میمرد.

_داری میگی گورم رو گم کنم؟

_دقیقا دارم همینو میگم،برو.

پوزخندِ نسبتا بدی زد و سیگارِ خاموش شده اش رو روی زمین رها کرد.

چرا داشت اینطوری باهاش حرف میزد؟ نه از مردمِ خیابون احترام دریافت میکرد نه از نامزدش،و نه از برادرش.

_بهتره این عوضی بازی هاتو بزاری کنار.

با صدای بلندی که هیچ قصدی برای کم کردنش نداشت،فریاد زد و مجددا آب دهانش رو قورت داد.

امیدوار بود وسط این بحث،اشک هاش روی گونه اش سر نخورند.

حوصله ی گریه نداشت و هم اینکه آرایشش خراب میشد.

_من؟

_بله.

_من عوضی ام ؟

با اشاره به خودش،انگار که به هیچ عنوان این حرف رو باور نمیکرد پرسید و تکخندِ مسخره ای زد.

_دقیقا تو.

با پررویی جواب داد و دست هاشو کنارِ بدنش مشت کرد،داشت دیرش میشد ولی ذره ای مهم نبود.

_چه جالب..،نمیخواستم اینو بهت بگم،ولی توئم بهتره هرزه بازی هاتو بزاری کنار.

عوضی بودن..خیلی بهتر از هرزه خطاب شدن بود،این حرف..اونم از طرفِ تنها کسش از خانواده..براش سنگین بود.

ولی به هرحال بروز نداد و متقابلاً فریاد زد: خوب کاری میکنم..دلم میخواد اینطوری زندگی کنم.

_من چه گناهی کردم که باید برادرِ آدمی مثلِ تو باشم؟

بدون اینکه لحظه ای مکث کنه فریادش رو بلند تر کرد و به شیشه ی بطری های الکل رو کاناپه اشاره کرد.

_اونا رو ببین..دقیقا همونا، تو و بابا همیشه همین بودین..من و مامان چه گناهی کرده بودیم؟

_پای گذشته رو وسط نکش.

خنده ی تیزی کرد،و سرش رو به طرفین تکون داد.

_نه نه..این دقیقا همون چیزیه که باید بدونی،حقیقت همینه.. از منی که برادرِ بزرگترم یه عوضیِ معتاده چه انتظاری دارن؟ معلومه منم یه هرزه از آب در میام!!

_بسه..همین الان از خونه ی من برو بیرون.

انگار که سخت در تلاش بود تا کارِ اشتباهی ازش سر نزنه،با فشردنِ پلک هاش به همدیگه گفت و بی حرکت سرجاش ایستاد.

_چیشد..جلوی حقیقت کم آوردی نه؟

_گفتم برو بیرون.

_بهتره اینو بدونی که هیچوقت ترک نمیکنی..جیمینِ بیچاره هم الکی دلش رو خوش کرده،برو بهش بگو یه عوضیِ به تمام معنایی..من که میدونم اونم چقدر عذاب کشیده از دستِ..

𝑶𝒖𝒓 𝒋𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌𝒊Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt