part 3

193 36 2
                                    

_میخوای بگی ارزش من و یه تیکه کاغذ و نوشیدنی برات یکیه؟!

نفسی برای فریاد پر از خشمش و پرتابِ حرف های ته دلش گرفت.

ولی قبل اینکه بتونه آزادشون کنه،چشم هاش رو بست و با دست راستش به قلبِ پرجنب و جوشش چنگ زد.
به صندلی ماشین تکیه داد و تمام اونچه که میخواست با فریاد بگه؛همگی به شکلِ هِق کوتاه و شکستن بغضش آزاد شد.

نگاهی به کاغذ لوله شده ی داغی که بین لب هاش دود میکرد انداخت و بعد پوزخند تلخی که روی لب هاش نشست،سیگار رو از پنجره ی ماشین دور انداخت.
هرچی بلا سرش میومد،بخاطر همین یه تیکه کاغذ و یه آتیش و فندک کوچیک بود.

چه مسخره!!
_چرا هرکار میکنم نمیشه ؟ من کلی خسته میشم و همیشه نگران همه ی احتمالات مزخرفی ام که شاید اتفاق بیوفته..دقیقا موقعی که بهت نیاز دارم تا بهم آرامش بدی،کاری جز آسیب زدن به جسم و روحم انجام نمیدی..فقط چون به جای من،شیفته ی یه چیز دیگه ای..خسته شدم..خیلیم خسته شدم..اگه جونگکوک نبود خودمو میکشتم میفهمی؟ حتی یه لحظه هم به تو و سیگار هات فکر نمی‌کردم..خیلی راحت خودمو خلاص میکردم..دیگه خلوت تو و الکل هات رو به هم نمیریختم.
با درد وحشتناکی که لحظه ای تمامِ قلبش رو احاطه کرد با گریه نالید و بدون توجه به اشک های درشت و داغی که مزاحم دیدِ واضحش میشدند فقط خودش رو خالی کرد.

چرا همه چی انقدر براش سخت بود؟
مردِ بزرگتر که انگار احساس شرم و گناه میکرد نگاه متاسفی به معشوقش که از تمام دنیا هم بیشتر دوسش داشت انداخت.

زخم روی گونه ی سفید و نرمش خیلی تو ذوق میزد،و همش تقصیر خودش بود.
نمی‌گفت تلاشی برای ترک اعتیادش نمیکنه ولی قبول داشت که تلاش هاش خیلی کم و بی اهمیت و گذرا هستند.

دیگه باید یک اقدام جدی قبل اینکه دیر بشه میکرد،و محافظت از جیمینی که انگاری خیلی وقت بود احساس تنهایی میکرد رو اولویت قرار میداد.
_من متاسفم.

آروم گفت و به هق هق آروم شده اش گوش سپرد.
_هرچی تو بگی..میدونم که خیلی عوضی ام باشه؟ اونقدر که دلم اومده یه خراش روی چهره ی بی نقصت ایجاد کنم.باشه..تلاش میکنم..یعنی بیشتر تلاش میکنم..یه پیگیری جدی انجام میدم و به کمپ های ترک اعتیاد هم سر میزنم..ببخشید.

با همون آرامشی که تغییری درش ایجاد نکرده بود لب زد و سعی کرد لبخند بزنه.
_الان دیگه اشک هات رو پاک کن..لایق ریخته شدن اشک هات نیستم،هیچوقت نبودم..متاسفم، و به جبران روز هایی که پیشت نبودم میگم دوستت دارم،پس دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم.دیگه حرف از خلاص کردن خودت نزن.

هرچند که در انجام اینکار مردد بود ولی خیلی آروم دست یخ زده اش که مشتش کرده بود رو بین دست هاش گرفت و با فشردنش سعی کرد گرمشون کنه.

با انگشت های استخوانیش،مشت دستش رو باز کرد و با حس کردن چیزی داخل دستش، به کف دستش خیره شد.
حلقه ی طلایی بود که سال پیش،روزِ تولدش براش خریده بود.
یک گلِ رزِ خیلی کوچیک روش حک شده بود و دو طرفِ گل رز حرف اولِ اسم دوتاشون حک شده بود.
ازش قول گرفته بود که اگه یه روز قرار باشه ازدواج کنند این حلقه رو بندازه دستِ راستش و هیچوقت درش نیاره.

𝑶𝒖𝒓 𝒋𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌𝒊Where stories live. Discover now