part 27

126 25 6
                                    

_ دو هفته بعد_

درحالی که مرد رو از پشت در آغوش گرفته بود،دست هاش رو محکمتر دورِ کمرش حلقه کرد و چونه اش رو روی شونه اش گذاشت.

_تو نمیخوای بری ؟ دیرت میشه ها.

مردِجوانتر حینِ خورد کردنِ گوجه گفت،و تکه ای از گوجه های نگینی رو در دهانِ هوسوک گذاشت.

_الان میرم.

کمی پشتِ سینک جا به جا شد و کابینت ها رو به قصدِ برداشتِ یک ظرفِ دیگه باز کرد.

دنبالِ یک ظرفِ گودِ قرمز میگشت تا بتونه گوجه ها رو درش خالی کنه.

اینکه یک مردِ گنده و آویزون هم پشتِ سرش هی کمرش رو قلقلک میداد و گونه اش رو به دندون می‌گرفت،حینِ آشپزی واقعا اذیتش میکرد.

ولی به تازگی حالش بهتر شده بود و نمیتونست سرش غر بزنه.

دیروز با گل های رُزِ همیشگی سرِ مزارِ خواهرش رفته بود و برای اولین بار بعدِ مرگش با گریه برنگشته بود.

اینو به حسابِ این گذاشت که دیگه کم کم داره کنار میاد و فقط داره برای شادیِ روحش دعا میکنه.

_جونگکوک تو اتاقه ؟ ندیدمش.

_آره..معلوم نیست تو اون تلفن چی هست که یه مدتیه خودشو باهاش سرگرم میشه.

_شاید دوست دختر داره!!

با شیطنت گفت، و بوسه ی ریزی روی گردنِ مرد زد.

میدونست سرِ این مسائل حساسه و اذیت کردنش خیلی بامزه بود.

_نخیر..از این حرفا نزن.

_چیه؟ حسودیت میشه اگه قرار بزاره ؟

حینِ محکم کردنِ حلقه ی دست هاش گفت و اینبار لب هاش رو روی گونه اش گذاشت.

بدنش واقعا گرم و نرم بود و انگار برای جا گرفتن بینِ دست هاش ساخته شده بود.

_موضوع این نیست.

_ببخشیدا ولی منم داره حسودیم میشه که سر اون حساسی ولی سر من نه!

با شنیدنِ پاسخش به سمتش برگشت و درحالی که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه چهره اش رو نزدیک تر برد.

_عجب..!!

_چیه ؟

بینیش رو با بینیِ مرد تماس داد و بوسه ی سطحی روی لب هاش خشکش نشوند.

باید یکم مرطوب کننده براش می‌خرید،اصلا به خودش نمی‌رسید.

_هیچی فقط تو واقعا آدمِ لوسی هستی میدونی؟

برای باری که نمیدونست چندمه جمله ای که هوسوک ازش متنفر بود رو به زبون آورد و خنده ی تیزی سرداد.

از اینکه اینطوری خطابش کنه متنفر بود ولی وقتی خودش تصمیم می‌گرفت اذیتش کنه،پس باید عواقبش رو هم می‌پذیرفت.

𝑶𝒖𝒓 𝒋𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌𝒊Où les histoires vivent. Découvrez maintenant