part 21

126 22 7
                                    

با حسِ سبکی با چاشنیِ خستگی،چشم هاش رو باز کرد و کمی صبر کرد تا دیدش از حالتِ تاری در بیاد.

خیلی بهتر از دیروز بود و به گمونش امروز دیگه میتونست سرپا بشه و به خونه برگرده.

البته اول باید سری به خونه ی تهیونگ میزد تا ببینه با جونگکوک چطور سر کردن و بعد به خونه برمیگشت.

چند تا وسیله هم داشت بهتر بود بعد از صبحانه جمعشون کنه.

خمیازه ی کوتاهی کشید و از حالتِ دراز کشیده بلند شد،با اینکه کل دیروز رو خوابیده بود و عملا هیچ کاری نکرده بود،ولی باز هم احساس خستگی میکرد.

بدنش یه ذره کوفته بود و وقتی نفس می‌کشید سینه اش کمی خِس خِس میکرد.

دیشب با استرسِ اینکه نکنه یهو درد داشته باشه شب رو به صبح رسونده بود و خوشبختانه درد زیادی رو حس نکرده بود.

فقط چند دقیقه..،که با زیرزبانی و چند تا نفسِ عمیق حل شده بود.

دوست نداشت تو این شرایط قلبش هم براش دردسر بشه و یکی به دغدغه هاش اضافه شه.

ولی اگه دستِ خودش بود که درحالِ حاضر اینجا نبود نه؟

کمی بدنش رو کش داد و درحالی که سینه اش مالش میداد از روی تخت بلند شد تا به سمتِ دستشویی بره.

ساعت 8 صبح بود و احتمالا بقیه هنوز خواب بودن.

بخاطر دو شب پیش سرکار نرفته بود و نمیدونست هوسوک چرا تو این گیری و ویری ها نمایشگاه رو بسته!

جیمین اونقدرا هم حالش بد نبود و کِیت میتونست پیشش باشه،به هرحال جیمین این رو به حسابِ تنبلی هوسوک گذاشت و انگار دنبالِ فرصت برای خوابیدن بوده.

تازه وقتی برمیگشت سرکار حتما کلی چیز میز و ورقه روی میزش بود و با فکر اون همه برگه ای که باید بررسیشون کنه و اعداد رو چک کنه مغزش سوت کشید.

این ها برای کسی که از سکته جانِ سالم به در برده ضرر نداشتن؟!

اگه یهو از شدت زیاد بودن کار مغزش از کار میوفتاد و سکته ی مغزی هم میکرد چی ؟

با افکارِ منفی و البته کمی بامزه ای که تصویرشون جلوی چشم هاش ساخته میشد سرش رو به طرفین تکون داد و سعی کرد از همین الان به آینده فکر نکنه.

هنوز وقت داشت که از این بیکاری لذت ببره!

_بیدار شدی؟

هوسوک که با شنیدنِ صدای قدم های فردی در سالن بیدار شده بود و چشم هاشو مالش میداد گفت و خمیازه کشید.

دیشب بعد از رفتنِ سوکجین روی کاناپه خوابش برده بود.

درحالی که واردِ دستشویی میشد سرش رو تکون داد و در رو پشت سرش بست.

𝑶𝒖𝒓 𝒋𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌𝒊Where stories live. Discover now